۱۳۹۳ دی ۱, دوشنبه

شرم در چهره ی من داشت شقايق مي کاشت


عمران صلاحي


فکر تو عايق سرماي من است
فکر کردم به صميميت تو، 
 گرم شدم

خنده کن خنده که با خنده ي تو
آفتاب از ته دل مي خندد
 
شرم در چهره ی من داشت شقايق مي کاشت
سفره انداخته بوديم و کنارش باهم
دوستي مي خورديم
 
حرف تو سنگ بزرگي جلوي پاي زمستان انداخت
باز هم حرف بزن

پایان

شاهکار است، این شعر عمران.
عطر شورانگیز شعر سهراب سپهری را با خود دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر