۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۲, جمعه

شعری از برتولت برشت (1)

 
هربار همین که...
 سرچشمه:
صفحه فیسبوک
زری مینوئی

·        هربار، همینکه با جمعی به کاری سترگ دست می یازیم،
·        که رنجی آشکار و پایدار دارد،
·        مردی از جمع ما گُم می شود
·        و دیگر باز نمی گردد.

·        آنها برایش کف می زنند و هورا می کشند.
·        او را در جامه ای فاخر می پوشانند.
·        با او قراردادی، با دستمزدی گزاف می بندند.
·        و او ـ یک شبه ـ  دیگرگون می شود:

·        بر مسند پیشین، همچون میهمانی می نشیند.
·        او دیگر، برای کار زمانگیر، وقت ندارد.
·        دیگر با هیچ نظری مخالفت نمی ورزد.
·        چرا که این جور کارها نیز وقتگیر اند.

·        بدین طریق، او، خُلق و خویی نیک می یابد
·        و سخت نازک طبع می شود.

·        زمانی دراز به جامه ی فاخر خویش می خندد
·        و بارها سخن از آن می گوید که
·        می خواهد اربابانش را بفریبد
·        و گویا اربابانش موجوداتی کثیفند.

·        اما، ما نیک می دانیم که با ما بودنش، دیگر چندان نخواهد پایید.

·        آنگاه مردی از جمع ما گُم می شود.
·        ما را با کار دشوارمان، تنها می گذارد
·        و در طریقت مرسوم، گام می نهد.

پایان 
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر