۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

سیری در حماسه داد (74)


اثری از فرج الله میزانی (جوانشیر)
(از قربانیان قتل عام زندانیان سیاسی در سال 1367)
سرچشمه
 راه توده  
ویرایش از شین میم شین

9
قیام های توده ای در آستانه جنبش مزدک
ادامه

20
·        این برخورد تند میان سوفزا و بلاش در طبری و ثعالبی نیامده است.
·        طبری روایت می کند که بلاش «سوخرا را جزء خاصان خویش کرد و گرامی داشت و عطا کرد. بلاش روشی نکو داشت.
·        به آبادانی راغب بود و...»

21
·        روایت ثعالبی نیز نظیر روایت طبری است.
·        سوخرا (ثعالبی و طبری به جای سوفزا- سوخرا می آورند) در دستگاه بلاش مورد مهر شاه است.
·        به گفته ثعالبی:
·        «بلاش پسر فیروز سپهبدی عراق و فارس را به سوخرا داد و سوخرا هرگز از لطف این شاه بی نصیب نماند.»

22
·        به این ترتیب در شاهنامه بر اثر جنگ بیدادگرانه ی پیروز علیه خوشنواز و اسیر شدن قباد، آزاد شدنش توسط سوفزا و سپس عزل بلاش و نصب قباد به دست سوفزا، زمینه ای فراهم می آید برای مبارزه بعدی میان قباد و سوفزا.
·        بدین طریق، زمینه برای ادامه ی محتوامند  و هیجان انگیز داستان فراهم می آید.
·        در روایت های دیگر که از این زمینه خبری نیست، سیر حوادث غیر منطقی و بی محتوا بنظر می رسد.

23
·        بنا بر شاهنامه، سوفزا کمک می کند تا کشور نظم و انتظام بیابد و وقتی قباد به 23 سالگی می رسد، اجازه می خواهد و به شهر خود شیراز می رود.
·        به این امید که قباد خدمات او را قدر خواهد شناخت و در قبال رهائی اش از بند اسارت و نشستنش به شاهی که مدیون او ست، لااقل به حرف بد گویان توجهی نخواهد کرد و کاری به کار او نخواهد داشت.

قباد در آغاز کار

جوان بود سـالـــش سه پنج و یکـی
زشــــاهی ورا بـهــره بود انـدکـــی

هـمی رانــد کار جهــان ســوفــزای
قـبــاد انــدر ایـــران نبـد کــــدخدای

هـمــه کار او پـهــــلوان رانـــــــدی
کــسی را بــر شــــاه نـنـشـــــــاندی

نه موبد بد او را، نه فــرمـــان روای
جهــان بد بدســـتوری ســـوفــــزای

چنین بود تا بیست و سه ساله گشت
به جای اندرون بـاده چون لاله گشــت

بـیــامــد بـر تــاجــور ســـوفــــزای
بـه دســتـوری بازگشــــــتن به جــای

ســپهـبد خـود و لشکرش سازد کرد
بـزد کـوس و آهـنـگ شـــیراز کرد

همی رفت شادان سوی شهر خویش
ز هـر کام برداشته بهـــر خویش

همه پـارس او را شــده چون رهـی
هـمی بـود بـا تــاج شـــــاهـنـشــهی

بـدان بـد که من شـــاه بـنـشــــــاندم
به شـــاهی بـر او آفـــریــن خــوانـدم

گـر از مـن کــسی زشـت گوید بدوی
ورا ســـرد گـویـد، بـرانــــد ز روی

24
·        ولی امید سوفزا، باطل بوده است.
·        قباد- مانند همه خود کامگان- در حق این پهلوان نامردی می کند.
·        او نمی تواند وجود مردی بزرگتر ازخود را در کشور تحمل کند.
·        همه شاهان خودکامه چنین اند.
·        آنان همه بزرگمردان و دانشمندان را از بین می برند و سطح حکومت را آنقدر پایین می آورند که خود با همه بی خردی بتوانند در رأس آن قرار گیرند.
·        قباد در برابر تفتین پیرامونیان تسلیم می شود.

چـو آگـاهی آمــد به ســــوی قــبــاد
ز شــــــیراز و از کـار بــیــداد و داد

همی گفت هر کـس که جز نام شاه
نـدارد ز ایــران ز گنــج و ســـــپاه

نه فرمانش باشد به چیزی، نه رأی
جهــان شــد همـه بنده ســوفـــزای

هـر آنکــس که بـد رازدار قـبــــاد
بـر او بـر ســخـن ها همی کـــرد یاد

کـه از پـادشـــاهی به نـامی بســـنــد
چــرا کــردی ای شـــهریار بلـنــد

ز گـنــج تو آگـنــده تـر گــنـــــج او
بباید گسـسـت از جـهــان رنـج او

همه پـارس چـون بـنـده او شــدند
بــزرگان پـرســـتـنـده او شـــدنـد

ز گـفــتار بـد شــــد دل کـیـقـبـــاد
ز رنجـش بـه دل بر نکـرد ایچ یاد

25
·        چنانکه می بینیم، فردوسی آشکارا جانبدار سوفزا ست و از اینکه قباد از رنجی که سوفزا کشیده و خدمتی که کرده، یادی هم نمی کند، دل آزرده است.
·        قباد اگرچه به یاد خدمات سوفزا نیست، ولی در خود آن قوت و جرئت را که به جنگ سوفزا برود، نمی بیند و از مردم که خدمات سوفزا را به یاد دارند، می ترسد:

هـمی گـفت:
«گـر من فرسـتم سـپاه
سـر او بگـردد، شـود رزمـخـــواه

چو من دشمنی کرده باشم به گنج
از او دید باید بســی درد و رنــــج

کــند هر کســی یاد کـــردار اوی
نـهـــانی نـدانـنــد بـــــــازار اوی

نـدارم ز ایــران یکی رزمخـــواه
کـز ایدر شــود پیـش او با ســـپاه»

26
·        بادمجان دورقاب چین ها به قباد دل می دهند و می گویند که سردار دیگری به نام شاپور رازی را که دشمن شخصی سوفزا ست و به مقام او رشک می برد، به جنگ سوفزا فرستد.
·        قباد جرئت می یابد و سرشت زشتش آشکارتر می شود:

شنید این سخن شاه و نیرو گرفت
هنرها بشــست از دل، آهـو گرفت
(آهو یعنی عیب)  

27
·        قباد شاپور را به جنگ سوفزا می فرستد.
·        شاپور پیش سوفزا می رود و نامه شاه را نشان می دهد و می گوید که دستور دارم تو  را بند کنم.

چو آن نامه بر خواند، شـاپور گفت
که اکنون ســخن را نباید نهـفــت

تو  را بنـد فــرمـود شــــاه جـهـــان
فــراوان بـنـالـید پیـــش مـهــــان

28
·        سوفزا خدمات خود را به یاد می آورد:

چنین داد پاسخ بدو پهلوان (سوفزا)
کـه دانـد مـرا شــــهریار جـهـــــان

بدان رنج و سختی که بردم ز شـاه
بـرفـتــم ز زاولســــتان با ســـــپاه

به مــردی رهـانیــدم او را ز بنـــد
نمـاندم کـه آید بـه رویـــــش گزند

مـرا داســتان بود نـزدیک شـــــاه
همـان نزد گـردان ایـران ســـــپاه

گـر ایدونک بند اسـت پــاداش مــن
تو  را چـنگ دادن بـه پـرخــاش مـن

نخـواهم زمان از تو، پایم ببـنــد
بـدارد مـرا بـنـد او ســـــودمـنـــد

ز یزدان و از لشــکرم نیست شـرم
که مـن چـند پالـوده ام خون گـرم

بدانگـه کجـا شــــاه در بـنـد بــود
به یـزدان مرا سـخت سوگند بـود

که دســتم نبیند مگـر دسـت تیــغ
به جنگ آفتـاب اندر آرم به میغ

مگر سـر دهم گر، سـر خوشــنـواز
به مـردی ز تخـت اندر آرم به گاز (مقراض)

کنــونم که فرمود بندم ســــزا ست
سخن هـای نا ســـودمندم ســزا ست

ز فـــرمان او هیـچ گـونه مگـــرد
چو پیرایه دان بند بر پای مـــرد

29
·        سوفزا رستم نیست.
·        به جای مقابله با قباد و تن در ندادن به بند - به هر قیمتی که باشد - بند را می پذیرد.
·        پناهگاهش مظلومیت است.
·        او سوگند خورده است که در برابر دشمن دستش جز تیغ نبیند، اما در برابر دوست، که زحماتش را این چنین نامردانه پاداش می دهد، از بند شدن نیز شرمی ندارد.

30
·        سوفزا پهلوان دوره بی فروغ ساسانی است و نه پهلوان عهد رستم.
·        قباد سوفزا را به زندان می فرستد.
·        گنج و کشت و درو او را در شیراز غارت می کند، ولی باز هم از او می ترسد.
·        به او خبر می دهند که مردم طرفدار سوفزا هستند.

چنین گفت پس شاه را رهنمون
که یارنـد با او همه طیسـفـــون

همه لشـکر و زیردســـتـان مـا
ز دهـقـان و از در پـرســـتان مـا

گر او اندر ایران بماند درسـت
ز شــاهی بباید تو  را دست شست

بد اندیـــش شاه جهان کشـته به
ســر بخت بدخواه برگشــته به

31
·        قباد همه چیز را فراموش می کند و برای حفظ سلطنت خود فرمان می دهد سوفزا را بکشند.
·        فرمان شاه اجرا می شود.
·        مردم در برابر این جنایت به پا می خیزند.
·        سپاهی و شهری یکی می شوند.
·        اسلحه به دست می گیرند.
·        به دربار هجوم می برند، قباد را می گیرند و بند به پایش می بندند و جاماسب را به شاهی بر می دارند.

32
·        فردوسی که عمیقا جانبدار سوفزا ست، قیام مردم را بطرز شورانگیزی می سراید:

چـو آگاهــی آمــد بـه ایــرانـیـــــان
کـه آن پـیـلتـن را ســـر آمـد زمـان

خــروشـی بر آمـد ز ایــران به درد
زن و مرد و کودک همی مویه کرد

بر آشـفت ایـران و برخاسـت گـرد
همـی هـر کــسی کرد ســـاز نبرد

همــی گفت هر کس که تخت قبــاد
اگـر ســوفــزا شــد، به ایــران مبـاد

ســپاهی و شـهری همه شــــد یکی
نبردنــد نــام قــبـــاد انــــدکـــی

برفـتـند یکســـر به ایــوان شـــــاه
ز بدگــوی پر درد و فــریاد خــواه

کســی را که بر شــــاه بدگوی بود
بـد اندیــش او و بــلا جـــــوی بود

بکشــتند و بردند ز ایوان کشـــــان
ز جاماسـپ جســتند چندی نشــــان

که کهــتر برادر بــد و ســـرفــراز
قــبــادش هــمی پروریــدی به نــاز

ورا بـرگــزیـدنـد و بـنشـــــانـدنــد
به شــاهی، بـر او آفــریـن خوانـدنـد

به آهــن ببســـــتـنـد پــای قـــبــــاد
ز فـــّر و نـــژادش نکــردنــد یـــاد

33
·        فردوسی اضافه می کند:

چنین اســت رســم ســرای کهــن
ســرش هیــچ پـیـدا نبینی ز بــــن

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر