۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

دودکش پاک کن کوچک و بچه میمون!


جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

·       روزی از روزها کاروان سیرکی به شهر آمد.

·       واگن رنگارنگ جلوئی سیرک را اسب کوچکی با یال های وحشی طبیعی می کشید و از پشت میله های قفسی، شیری به بیرون می نگریست.

·       در آخرین واگن کاروان سیرک، فیلی با بچه فیلی قرار داشتند.

·       و بر روی فیل کوچک، میمون بچه ای نشسته بود.

·       «دوت دوت تارا!»، رئیس سیرک با شیپور می زد.

·       «سیرک آمده است به شهر!»

·       میمون با شنیدن صدای شیپور سر حال آمد.

·       از پشت فیل بچه پائین پرید و در شهر به راه افتاد.

·       «میمون را بگیرید!»، مردم داد می زدند و به دنبالش می دویدند.

·       میمون بچه اما از نردبامی بالا رفت و خود را به پشت بام ها رساند.

·       «حالا دیگر از دست ما کاری ساخته نیست.
·       تنها کسی که می تواند ـ اکنون ـ کاری بکند، دودکش پاک کن کوچک است و بس!»، مردم گفتند و به سراغ دودکش پاک کن کوچک رفتند.

·       «او فقط از چند و چون پشت بام ها خبر دارد!»

·       دودکش پاک کن کوچک نشسته بود و با قاشق چایخوری مربای آلبالو می خورد.

·       دودکش پاک کن کوچک وقتی از ماجرا با خبر شد، فورا لبه دارش را بر سر گذاشت و با مردم به راه افتاد.

·       دودکش پاک کن کوچک به پشت بام ها رفت و جستجو آغاز شد.

·       اما از میمون بچه اثری نیافت.

·       «میمون بچه!»، دودکش پاک کن کوچک ـ بالاخره ـ داد زد.

·       «میمون بچه کجائی؟» 

·       «اینجا هستم!»، میمون بچه از پشت دودکشی جواب داد.

·       «مرا بگیر!»

·       دودکش پاک کن کوچک با گام های بلند به سویش دوید، ولی میمون بچه تندتر از او می دوید.

·       «مرا بگیر!»، میمونبچه از لبه بامی داد زد.

·       دودکش پاک کن کوچک روی زمین نشست و به سوی او لیز خورد.

·       ولی وقتی آنجا رسید، میمونبچه جای دیگری پریده بود.

·       دودکش پاک کن کوچک به دور و بر خود نگاه کرد و دید که میمونبچه روی آنتن تلویزیون نشسته است.

·       «مرا بگیر!»، میمونبچه به دودکش پاک کن کوچک گفت.

·       دودکش پاک کن کوچک بالا می رفت، می دوید، لیز می خورد، ولی نمی توانست میمونبچه را بگیرد.

·       میمونبچه از بامی به بامی می پرید و دودکش پاک کن کوچک به دشواری می توانست، خود را به او برساند.

·       هوا گرگ و میش شد و شب ـ آرام آرام ـ پرده سیاهش را بر روی شهر گسترد.

·       دودکش پاک کن کوچک را خستگی از پا در انداخت.

·       اما او نمی خواست که بدون میمونبچه از پشت بام پائین رود.

·       از این رو، در گوشه بامی نشست و به دیواره دودکشی تکیه کرد و خوابش برد.

·       «می گیرمت!»، در خواب می گفت.
·       «بالاخره می گیرمت!»

·       میمونبچه هم خوابش می گرفت.

·       ولی باد شبانه سردی بر پشت بام ها وزیدن داشت و میمونبچه یخ می زد از سرما.

·       میمونبچه خود را ـ با احتیاط ـ به دودکش پاک کن کوچک رساند و وقتی دید که دودکش پاک کن کوچک خوابیده است، در بغل او برای خود جائی باز کرد و به زودی خوابش برد.

·       وقتی جغد گشت شبانه اش را انجام می داد، از دیدن آندو حیرت کرد.

·       دودکش پاک کن کوچک صبح روز بعد نمی توانست به آنچه که می دید، باور کند.

·       او فکر می کرد که شب در خواب به گرفتن میمونبچه موفق شده است.

·       دودکش پاک کن کوچک میمونبچه را به رئیس سیرک برگرداند و او چندان شاد شد که نمایش خاصی را برای مردم عرضه کرد و ورود مجانی همه را به سیرک اعلام کرد.

·       و برای دودکش پاک کن کوچک جائی روی مبلی در ردیف اول اختصاص داد.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر