۱۴۰۲ فروردین ۲۷, یکشنبه

درنگی در اندیشه ای از محمود دولت آبادی (۶)

 

میم حجری

 دولت آبادی
 
این مردمی که من دیده ام خود به خود حامی قدرت هستند.
پشت کسی هستند که توانا باشد.
اما اگر آن قدرت ضعیف شود،
مردم خود به خود از او دور می شوند.
 
توده ـ تصور و توده ـ تصویر دولت آبادی 
فاشیستی ـ نیچه ئیستی و منطبق بر تئوری فاشیستی نخبگان است.

این حرف ها را دولت آبادی در کلیدر زده است.
کلیدر
قصه مقاومت ارتجاع سرخ و سیاه در مقابل انقلاب بورژوایی سفید است.

دولت آبادی
در آن زمان تمایلات چپگرایانه داشته توسط ساواک مورد اذیت و آزار قرار می گرفته است.
البته
خود کلیدر حاوی تصویری رئالیستی از روندها و رویدادها ست.
کلیدر دال بر حقانیت انقلاب ضد فئودالی سفید است.
 
منظور دولت آبادی در این سخنان در کلیدر
به احتمال قوی
موضعگیری مثبت مبتنی بر پشتیبانی توده از انقلاب ضد فئودالی سفید است.
 
 دولت آبادی
مثل خیلی از بیسوادان سیاسی
خیال می کند که توده خر است و عاجز از تشخیص خیر از شر، ارتجاع از انقلاب است.
 
به همین دلیل
به تحقیر و تخریب پسیکولوژیستی توده می پردازد:
 
این مردمی که من دیده ام خود به خود حامی قدرت هستند.
پشت کسی هستند که توانا باشد.
اما اگر آن قدرت ضعیف شود،
مردم خود به خود از او دور می شوند.
 
منظورش این است که دلیل حمایت توده از شاه، روانشناسی سنتی - خرکی توده است:
توده طبعا و طبیعتا حامی قدرت است.
چون شاه قدرت دارد و توانا ست، توده هم از او حمایت می کند.

دولت آبادی
فراموش می کند که همین توده ی به نظر او خر و تابع مکانیکی و اوتوماتیکی قدرت،
چند سال قبل 
پس از کودتای فئودالی شاه و شیخ
طرفدار حزب توده بوده است.
 
توده
(دهقانان، پیشه وران و پرولتاریا و روشنفکران مترقی)
پس از پشت کردن دربار به فئودالیسم و روحانیت
و
انجام اصلاحات ارضی و غیره
به طرفداری و پشتیبانی از انقلاب سفید برخاسته است.
حتی حامیان و حاملان عملی و نظری انقلاب سفید
اعضای حزب توده بوده اند.

بر ضد همین توده ای های مارکسیست بوده است 
که
شاملو
رفیق شفیق دولت آبادی
شعر ضد انقلابی معروف به «با چشم ها» را در سال ۱۳۴۶ شمسی سروده است.

با چشم‌ها
            ز حیرتِ این صبحِ نابجای
خشکیده بر دریچه‌ی خورشیدِ چارتاق
بر تارکِ سپیده‌ی این روزِ پابه‌زای،

دستانِ بسته‌ام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.

 

فریاد برکشیدم:
«ــ اینک
    چراغ معجزه
    مَردُم!
    تشخیصِ نیم‌شب را از فجر
    در چشم‌های کوردلی‌تان
    سویی به جای اگر
    مانده‌ست آن‌قدر،
    تا
     از
      کیسه‌تان نرفته تماشا کنید خوب
    در آسمانِ شب
    پروازِ آفتاب را !
 
    با گوش‌های ناشنوایی‌تان
    این طُرفه بشنوید:
    در نیم‌پرده‌ی شب
    آوازِ آفتاب را!»

 

«ــ دیدیم
           (گفتند خلق، نیمی)
    پروازِ روشنش را. آری!»

 

نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:

 

«ــ با گوشِ جان شنیدیم
    آوازِ روشنش را!»

 

باری
من با دهانِ حیرت گفتم:

 

«ــ ای یاوه
              یاوه
                   یاوه،
                         خلایق!
    مستید و منگ؟
                         یا به تظاهر
    تزویر می‌کنید؟
    از شب هنوز مانده دو دانگی.
    ور تایبید و پاک و مسلمان
                                       نماز را
    از چاوشان نیامده بانگی!»

 

 

هر گاوگَندچاله دهانی
آتشفشانِ روشنِ خشمی شد:

 

«ــ این گول بین که روشنیِ آفتاب را
    از ما دلیل می‌طلبد.»

 

توفانِ خنده‌ها…

 

«ــ خورشید را گذاشته،
                               می‌خواهد
    با اتکا به ساعتِ شماطه‌دارِ خویش
    بیچاره خلق را متقاعد کند
                                        که شب
    از نیمه نیز برنگذشته‌ست.»

 

توفانِ خنده‌ها…

 

من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیرِ آتش در جانم
                             پیچید.

 

سرتاسرِ وجودِ مرا
                     گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطره‌یی به تفتگیِ خورشید
جوشید از دو چشمم.
از تلخیِ تمامیِ دریاها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.

 

آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتِشان بود
احساسِ واقعیتِشان بود.
با نور و گرمی‌اش
مفهومِ بی‌ریای رفاقت بود
با تابناکی‌اش
مفهومِ بی‌فریبِ صداقت بود.

 

 

(ای کاش می‌توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی‌دریغ باشند
در دردها و شادی‌هاشان
حتا
   با نانِ خشکِشان. ــ
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)

 

 

افسوس!
           آفتاب
مفهومِ بی‌دریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
      با آفتاب‌گونه‌یی
                        آنان را
اینگونه
      دل
         فریفته بودند!

 

 

ای کاش می‌توانستم
خونِ رگانِ خود را
من
   قطره
   قطره
   قطره
   بگریم
تا باورم کنند.

 

ای کاش می‌توانستم
                         ــ یک لحظه می‌توانستم ای کاش ــ
بر شانه‌های خود بنشانم
این خلقِ بی‌شمار را،
گردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست
و باورم کنند.

 

ای کاش
می‌توانستم!

۱۳۴۶

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر