۱۴۰۱ مهر ۱۷, یکشنبه

درنگی در شعری از احسان طبری تحت عنوان «از میان ریگ ها و الماس ها» (۴) (بخش آخر)


ویرایش و تحلیل

از

میم حجری

 

در شبِ زمین،
آن‌گه که در لجنِ مرموز مارها می‌خوابند،
و 
کرکس، 
شاه آدم خوران 
در لانه می‌خزد،
و 
سراسر هستی در آب تیره تعمید می‌یابد
و 
خاکستر فراموش 
را 
بر سر خاک لاله
و 
تب گل‌های زرد 
می‌پاشند،
به 
تنهایی غرورآمیز قله‌ها می‌اندیشم
به
 راز بارآوری ابدی عناصر
و 
غبار بذرهای سبز.
 
تعمید یافتن یعنی غسل کردن
خاک لاله و تبگلهای زرد؟

آه، 
روز فرا می‌رسد
و 
ستون‌های طلایی خورشید
بر سیم (نقره) مه‌آلود آب
ترانه‌های شگرفی را بیدار می‌کند
که
 از آن تاریخی نو شکفته می‌شود
و 
غوغای شهبازها به آسمان بر می‌خیزد
و 
فیروزه‌ها از ظلمت معدن می‌گریزند
و 
کاهنان 
با 
چهره‌هایی به رنگ سبز
وردخوانان
خواستار نفوذ شب‌ها در گنبدهای عقیق‌اند.

ولی این جا برق شور دامنه‌هاست
و 
شتاب موران بیابانی در غبار داغ
و 
خفتن مرجانِ غروب بر طلای غلات
و 
انسان 
چون پودی از تافتۀ زمین
شمشیر پولادین خود را بر راهبان می‌کوبد.

نور با اشیاء در می‌آمیزد،
ریشه‌ها را بلورین می‌کند
و
 به هنگام بیدار شدن تذروان
پرتوی جهان بر نقش و نگار ترمه‌ها می‌افتد
و 
مانند توازن کندوها
شهرها می‌رویند
و 
از خُم‌های بزرگ،
شرابِ شادمانی می‌آشامند،
چون دودی که از افق غروب بر‌خیزد
یا 
چون آب صافی در شب زلال
یا چون آشیانه‌ای تهی
از این مرز آسمان تا آن مرز
با 
سینۀ گشاده 
به 
سوی بادها
که از دریا می‌آیند، 
ایستاده‌ام.

خزانی ناگزیر از راه فرا می‌رسد
شب دیوارهای سیاه خود را بر من فرو می‌ریزد
ولی ناقوس روشن آب
و 
غوغای شهرها
از 
زیستن
 سخن می‌گویند،
از 
انقلاب.
آری رگهای ابدی سرنوشت از میان ریگها و الماسها می‌گذرد.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر