۱۴۰۰ شهریور ۲۶, جمعه

قصه های لئو لیونی: «موش دم سبز»

  لئو لیونی

  لئو لیونی

برگردان

میم حجری

 

   ·      یکی بود، یکی نبود.

 

·      در گوشه ای از جنگل های آرام ویلس هایر، یک دسته موش صحرائی در صلح و صفا زندگی می کردند.

 

·      حبوبات شیرین، ریشه های آبدار سبزیجات و جوانه های تازه گیاهان غذای شان را تشکیل می داد.

 

·      هوا در زمستان و تابستان ملایم و مطبوع بود.

 

·      همیشه نسیم خنکی می وزید و گیاهان را به رقص وامی داشت.

 

·      هنوز مارها و روباه ها پای شان به آنجا نرسیده بود و دوستان کوچولوی ما در کنار یکدیگر خوش و خرم زندگی می کردند.

 

·      تا اینکه ....

 

·      صبح یکی از روزهای بهاری، یک موش شهری گذارش به آنجا افتاد.

 

·      موش های صحرائی دورش را گرفتند و گفتند:

·      «از شهر برای مان بگو!»

 

·      موش شهری گفت:

·      «در شهر بیشتر چیزها ترسناک و مرگبار اند.

·      ولی استثناء هم وجود دارد.»

 

·      پرسیدند:

·      «مثلا چه چیزی استثنائی است؟»

 

·      گفت:

·      «مثلا کارناوال!

·      کارناوال یک چیز استثنائی است.

·      در کارناوال همه چیز غیر عادی است!»

 

·      موش شهری که لحن مرموزی داشت، ادامه داد:

·      «کارناوال یک واژه لاتینی است.

·      کارناوال یعنی اینکه همه جا موزیک بزنند و مردم بریزند، توی خیابان ها و به رقص و پایکوبی بپردازند.»

 

·      بعد، موش شهری از راه پیمائی ها گفت.

·      از مارهای بادی گفت.

·      از شیپورها گفت.

·      از شیپورهائی که می توان از آنها صداهای گوشخراش در آورد.

·      و از مراسمی گفت، که مردم با لباس ها و قیافه های خنده داری ظاهر می شوند.

 

·      موش های صحرائی هیجان زده گفتند:

·      «بیایید ما هم یک کارناوال راه بیندازیم!»

 

·      و غروب همان روز همگی کنار تخته سنگ بزرگی جمع شدند.

·      فکرشان این بود که کارناوال شان را هرچه باشکوهتر برگزار کنند.

 

·      «درخت ها را زینت می بندیم.

·      راه پیمائی می کنیم.

·      می رقصیم و نیمه های شب ماسک های مان را بر سر می کشیم»، با خود گفتند.

 

·      بعد به تهیه چیزهائی که برای کارناوال لازم بود، پرداختند.

 

·      برگ ها را به شکل نوارهای باریکی بریدند، درخت ها و بوته ها را زینت بستند، ساقه گندم و غیره چیدند و ماسک هائی به شکل حیوانات درنده درست کردند که دندان های شان برق می زد و چشمان شان از حدقه بیرون زده بود.

 

·      اوایل شب به میدان جشن رفتند.

 

·      بیشترشان کلاه گیس و یا کلاه معمولی بر سر داشتند.

 

·      یکی از آنها دمش را سبز رنگ کرده بود.

 

·      و می گفت:

·      «من موش گنده ترسناک دم سبزم!»

 

·      جشن شروع شد.

·      و آنها زدند، رقصیدند، آواز خواندند، خوش گذراندند و وقتی ماه در بالاترین نقطه آسمان ایستاد، در میان بوته های تیره انبوه قائم شدند، ماسک های شان را بر سر کشیدند و از پشت تنه درخت ها و تخته سنگ ها صداهای وحشتناک از خود در آوردند و با دندان های براق ماسک های شان همدیگر را ترساندند.

 

·      و چنین بود که همه چیز از یادشان رفت.

 

·      از یادشان رفت، که روزی موش های مهربان و صلح جوئی بوده اند.

 

·      از یادشان رفت، که می خواستند جشن بگیرند، آواز بخوانند، برقصند و خوش باشند.  

 

·      هر کدام از موش ها فقط و فقط در این فکر بود، که هرچه وحشی تر و وحشتناکتر به نظر رسد.

 

·      موش دم سبز بالای درختی نشسته بود، جیغ می کشید و صدای کروج کروج از خود در می آورد.

 

·      وحشت همه جا را حکمفرما بود و همه از همدیگر ترس داشتند.

 

·      خطه خرم موش ها به دوزخی بدل شده بود.

 

·      همه نسبت به هم کینه می ورزیدند و همه همدیگر را دشمن می داشتند.

 

·      تا اینکه....

 

·      یک روز صبح، چشم شان به موش وحشتناکی افتاد که به بزرگی یک فیل بود.

·      بزرگترین موش روی زمین، انگار!

 

·      اولش فکر کردند که او ماسک موش گنده بر سر کشیده است ولی بعدا فهمیدند که او اصلا ماسک ندارد.

 

·      در نتیجه وحشت شان چند برابر شد و پا به فرار گذاشتند.

 

·      موش گنده به دنبال شان دوید و چون برعکس موش های دیگر، ماسک بر سر نداشت، به آسانی از آنها جلو تر زد و پرسید:

·      «چه تان است؟

·      از چی می ترسید؟

·      مگر قیافه موش یادتان رفته؟»

 

·      نفس نفس زنان گفتند:

·      «نه!

·      ولی تو که موش نیستی!

·      تو به بزرگی فیلی !»

 

·      موش گنده خنده اش گرفت:

·      «چه حرف احمقانه ای!

·      اگر این ماسک های لعنتی را بردارید، می بینید که خودتان فرقی با من ندارید!»

 

·      ترسان و لرزان ماسک های شان را برداشتند و دیدند که او راست می گوید.

 

·      نفسی از سر آسودگی کشیدند و دو باره به یاد روزهای قبل از کارناوال افتادند.

·      روزهائی که از همدیگر ترس نداشتند.

·      از همدیگر بدشان نمی آمد و دنبال شادی بودند.

 

·      و غروب همان روز آتش بزرگی روشن کردند و همه ماسک ها را به آتش کشیدند.

 

·      وقتی ماسک ها می سوختند و شراره های رنگین به آسمان می رفت، همه با هم یکصدا گفتند:

·      «یک همچو آتشی از هر کارناوالی با شکوهتر است!»

 

·      وقتی آتش خاموش شد، صلح و دوستی به خانواده موش ها برگشت.

 

·      روزها گذشت.

 

·      دیگر کسی آن روزها را به خاطر خطور نداد.

 

·      فقط موش دم سبز بود که وضعش با بقیه موش ها فرق داشت.

 

·      او دم سبزش را در آب باران شست، ولی رنگش نرفت.

 

·      در آب چشمه شست، خراشید، با دندان جوید، ولی فایده نداشت.

 

·      دم او همچنان سبز ماند.

·      سبز سبز!

 

·      وقتی از او می پرسیدند:

·      «چرا رنگ دمت سبز است؟»

 

·      شانه بالا می انداخت و خیلی ساده جواب می داد:

·      «هیچ!

·      در کارناوال، شده بودم موش دم سبز!»

 

·      و وقتی می پرسیدند:

·      «کارناوال یعنی چی؟»

 

·      خیلی عادی می گفت:

·      «کارناوال یک واژه لاتینی است!»

 

·      و بعد از راه پیمائی ها می گفت، از مارهای بادی می گفت و از شیپورها می گفت که می توان، از آنها صداهای گوشخراش در آورد.

 

·      ولی هیچگاه از ماسک ها نام نمی برد.

 

·      راجع به ماسک ها لام تا کام سکوت می کرد.

 

·      ماسکها در دور دورهای ذهنش، نیمه فراموش، مثل یک کابوس قرار داشتند.

 

پایان

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر