۱۴۰۰ شهریور ۲۵, پنجشنبه

قصه های لئو لیونی: «ماهی، ماهی است.»

  لئو لیونی

  لئو لیونی

برگردان

میم حجری

 

 

·    در برکه ای که در کنار جنگلی قرار داشت یک بچه قورباغه و یک ماهی کوچولو در میان گیاهان آبزی زندگی می کردند.

 

·    آندو دوست صمیمی یکدیگر بودند.

 

·    یک روز صبح، بچه قورباغه متوجه شد که شباهنگام دو پای کوچک از بدنش بیرون آمده است.

 

·    با خوشحالی گفت:

·    «نگاه کن! نگاه کن! من یک قورباغه ام.»

 

·    ماهی کوچولو گفت:

·    «تو چطور می توانی قورباغه باشی، وقتی که تا همین دیروز مثل خود من ماهی بوده ای؟»

 

·    بگو مگو بالا گرفت و آخر سر بچه قورباغه گفت:

·    «ببین، دوست عزیز.

·    قورباغه، قورباغه است و ماهی، ماهی است.

·    کاری اش هم نمی شود کرد.»

 

·    چند هفته بعد دو تا پای کوچک دیگر هم از قسمت جلوئی بدن او بیرون آمد و دم او رفته رفته کوتاهتر شد.

·    و سرانجام در یکی از روزها، یک قورباغه راست راستکی خود را از برکه بیرون کشاند و به مزرعه رساند.

 

·    ماهی کوچولو که در این مدت بزرگتر شده بود، اغلب از خود می پرسید:

·    «پس دوست چهارپای من کجا مانده؟»

 

·    هفته ها پشت سر هم گذشتند و از قورباغه خبری نشد.

 

·    تا اینکه .....

 

·    یک روز صبح، صدای شیرجه ای به گوش رسید و گل های آبزی تکان خوردند.

·    خودش بود.

·    برگشته بود.

·    شاد و خشنود.

 

·    ماهی هیجانزده پرسید:

·    «کجا بودی؟»

 

·    قورباغه گفت:

·    «در خشکی بودم.

·    به خیلی جاها سر زدم و خیلی چیزهای عجیب و غریبی دیدم.»

 

·    ماهی پرسید:

·    «چه چیزهای عجیب و غریبی دیدی؟»

 

·    قورباغه با لحن اسرارآمیزی گفت:

·    «پرنده ها را دیدم.

·    پرنده ها را.»

 

·    و سپس برای ماهی در باره پرنده ها صحبت کرد:

·    «پرنده ها بال دارند.

·    دو تا پا دارند و هزاران رنگ.»

 

·    ماهی به حرف های رفیقش گوش می داد و تصور می کرد که پرنده ها ماهیان بزرگی اند که بدنشان از پرهای رنگارنگی پوشیده شده و می توانند پرواز کنند.

 

·    ماهی بی صبرانه پرسید:

·    «دیگر چی دیدی؟»

 

·    قورباغه گفت:

·    «گاوها را دیدم.

·    گاوها چهار تا پا داشتند، شاخ داشتند، علف می خوردند و پستان های پر شیر داشتند.

·    و آدم ها را دیدم.

·    مردها را، زن ها را و بچه ها را.»

 

·    او گفت و گفت و گفت تا اینکه تاریکی برکه را فرا گرفت.

 

·    ولی ماهی شب تا سحر خوابش نبرد.

 

·    کله اش از نورها، رنگها و عکس های زیبا پر بود.

 

·    آه !

·    کاشکی او هم می توانست، مثل قورباغه به تماشای جهان زیبا برود.

 

·    روزها پشت سر هم گذشتند.

·     قورباغه رفت و ماهی تنها ماند.

 

·    ماهی ماند، با رؤیاهایش از پرنده های پرنده، گاوهای چرنده و حیوانات حیرت انگیزی که لباس و شال و کفش و کلاه دارند و دوستش آنها را آدم می نامد!

 

·    تا اینکه یک روز، ماهی تصمیم نهائی خود را گرفت:

·    «من باید آنها را ببینم!»،

·    با خود گفت.

·    «هر چه بادا باد!»

 

·    ضربه نیرومندی با دمش بر آب زد، تن خود را از برکه بر کند و با یک پرش به ساحل افکند.

 

·    افتاد روی علفهای خشک و گرم.

 

·    هوا را گاز می زد ولی نمی توانست نفس بکشد و حتی نمی توانست بجنبد.

 

·    «کمک! کمک!»، داد زد.

 

·    قورباغه که در آن نزدیکی ها مشغول شکار پروانه بود، صدای او را شنید.

 

·    خود را به او رساند، از دم او گرفت و با بسیج همه توانش، او را دو باره در آب انداخت.

 

·    ماهی لحظه ای سرش گیج رفت و سپس نفس عمیقی کشید.

 

·    آب سرد و زلال به آبشش هایش جاری شد و او دوباره آرام گرفت و با تکان دادن دم خود، به چپ و راست و بالا و پایین شنا کرد.

 

·    انوار آفتاب خود را به گیاهان آبزی می رساندند و لکه های رنگین نور ـ نرماهنگ ـ روی آب برکه پیش می رفتند.

 

·    ماهی حالا فهمیده بود که دنیای خودش زیباترین دنیاها ست!

 

·    روی آب آمد و بدوستش که روی برگ پهن نیلوفر آبی لم داده بود و تماشایش می کرد، لبخند زد و گفت:

·    «حق با تو بود. ماهی، ماهی است!»

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر