۱۴۰۰ مهر ۲, جمعه

قصه های لئو لیونی: «اسکندر و موش کوکی»

  لئو لیونی

  لئو لیونی

(۱۹۱۰ ـ ۱۹۹۹)

 برگردان

میم حجری

 

·      «موش!

·      موش!

·      نگذار در برود!

·      بزنش!

·      بگیرش!»

 

·      همیشه خدا همین بود.

 

·      وقتی او را می دیدند، داد و بیداد راه می انداختند و به قصد کشتنش فنجان ها، نعلبکی ها و قاشق ها را به سویش پرت می کردند.

 

·      و اسکندر با پاهای کوچکش در می رفت و خود را به لانه محقرش می رساند.

 

·      اسکندر اغلب از سر گرسنگی بیرون می آمد، تا ذره ای نان، برای خوردن بیابد.

 

·      ولی آدم ها وقتی او را می دیدند، جیغ و داد راه می انداختند و با جارو به جانش می افتادند.

 

·      یکی از روزها، وقتی کسی در خانه نبود، اسکندر از لانه اش بیرون آمد.

 

·      از اتاق آنا صدا می آمد.

 

·      اسکندر پاورچین پاورچین جلو رفت و از درز در به داخل اتاق نگاه کرد.

 

·      «چی دید؟»

 

·      موشی دیگر آنجا بود، موشی عجیب و غریب!

 

·      موشی که اصلا شباهتی به موش نداشت.

 

·      اسکندر دو تا پا داشت، ولی موش عجیب و غریب دو تا چرخ کوچک داشت.

·      در پشتش هم یک کلید بود.

 

·      اسکندر جلوتر رفت و پرسید:       

·      « تو کی هستی؟»

 

·      «اسم من ویلی است.

·      من یک موش کوکی ام.

·      من اسباب بازی بسیار محبوب آنا هستم.

·      بچه ها مرا کوک می کنند، بعد می گذارندم زمین و من راه می روم، می توانم دور هم بزنم!

·       بچه ها خیلی دوستم دارند.

·      مرا اغلب بغل می کنند، می بوسند و شب ها کنار عروسک ها و خرس های اسباب بازی، روی ناز بالشی می خوابانندم، روی نازبالشی نرم و سپید»،

·       موش کوکی گفت.

 

·      اسکندر پس از کشیدن آهی گفت:

·      « مرا بچه ها اصلا دوست ندارند!»

 

·      اسکندر که از آشنائی با ویلی خوشحال بود، گفت:

·      «پس، بیا برویم آشپزخانه و چیزی برای خوردن پیدا کنیم.

·      من گرسنه ام.»

 

·      ویلی خندید:

·      «من که نمی توانم با تو بیایم.

·      من فقط پس از آنکه کوکم کنند، می توانم راه بروم.

·       اما عیب ندارد، عوضش بچه ها دوستم دارند.»

 

·      اسکندر هم احساس کرد، که از ویلی خوشش می آید.

 

·      اسکندر در روزهای بعد، هر وقت فرصت می کرد، به دیدن او می رفت و برای او از جنگ و گریز خود با جاروها، فنجان ها، نعلبکی ها و تله موش ها حکایت می کرد.

 

·      آندو گرم گفتگو می شدند و به اشان خوش می گذشت.

 

·      اما وقتی اسکندر در لانه اش تنها می ماند، به زندگی ویلی حسرت می خورد و با خود می گفت:

·      «کاش من هم مثل ویلی یک موش کوکی بودم و بچه ها دوستم می داشتند!»

 

·      یکی از روزها ویلی قصه بسیار جالبی برای او نقل کرد و با صدای اسرارآمیزی گفت:

·      «شنیده ام که در باغ، در انتهای جاده شنی، پشت درخت شاتوت، مارمولکی زندگی می کند.

·      مارمولک جادوگری.

·       او می تواند حیوانی را به حیوان دیگر تبدیل کند!»

 

·      اسکندر پرسید:

·      «فکر می کنی که او بتواند، مرا به یک موش کوکی تبدیل کند؟

·      به یک موش کوکی کوچولو مثل تو؟»

 

·      غروب همان روز اسکندر به باغ رفت، تا آخر جاده شنی دوید، پای درخت شاتوت ایستاد و مارمولک را آهسته صدا زد.

 

·      ناگهان مارمولک گنده ای جلوی او ظاهر شد.

·      مارمولک رنگارنگی!

·      رنگارنگ مثل گلها!

·      رنگارنگ مثل پروانه ها!

 

·      اسکندر با صدای لرزانی پرسید:

·      «مارمولک!

·      می توانی مرا به یک موش کوکی تبدیل کنی؟»

 

·      مارمولک گفت:

·      « آره که می توانم!

·      یک شب که ماه بدر، گرد و روشن، در وسط آسمان ایستاده باشد، با یک تکه سنگ ارغوانی همین جا بیا!»

 

·      اسکندر برگشت و در جستجوی تکه سنگ ارغوانی همه جا را گشت.

·      سرتاسر باغ را زیر پا گذاشت.

·      ولی زحمتش بیهوده بود.

 

·      سنگ زرد بود.

·      سنگ آبی بود.

·      سنگ سبز بود/

·      ولی سنگ ارغوانی نبود.

 

·      حتی یک شن ارغوانی هم نبود!

 

·      و آخر سر خسته و ملول به لانه محقرش برگشت.

 

·      روزی، وقتی وارد پستو می شد، چشمش به یک کارتن افتاد.

 

·      کارتن پر بود، از اسباب بازی های کهنه.

 

·      اسکندر در میان عروسک های شکسته و دیگر اسباب بازی های کهنه چشمش به  ویلی افتاد.

 

·      با تعجب پرسید:

·      « ویلی چی شده؟»

 

·      و ویلی ماجرای غم انگیزی را برای او نقل کرد:

·      « هیچی!

·      آنا جشن تولد داشت.

·      هرکس هدیه ای برایش آورد و آنا ....»

 

·      ویلی بغض گلویش را گرفت و زد زیر گریه!

·      «و آنا اسباب بازی های کهنه اش را ریخت توی این کارتن، تا بعدا دور بیندازند!»

 

·      اسکندر داشت گریه اش می گرفت.

 

·      با خود گفت:

·      «بیچاره ویلی!

·      بیچاره ویلی!»

 

·      اما ناگهان چشمش به چیزی افتاد.

 

·      به چی؟

 

·      به یک تکه سنگ ارغوانی!

·      آره یک تکه سنگ ارغوانی جلوی او بود!

 

·      اسکندر تکه سنگ ارغوانی را برداشت و ذوق زده، خود را به باغ رساند.

 

·      ماه بدر، گرد و فروزان، در وسط آسمان ایستاده بود.

 

·      اسکندر نفس نفس زنان، خود را به پای درخت شاتوت رساند ـ تمام راه را دویده بود ـ و مارمولک را صدا زد.

 

·      برگ ها ـ خش خش کنان ـ صدای او را بازتاب دادند:

·      مارمولک!

·      مارمولک!

 

·      و ناگهان مارمولک جلوی او ظاهر شد و گفت:

·      «خوب!

·      ماه بدر، گرد و فروزان در وسط آسمان ایستاده است و تو  با تکه سنگ ارغوانی پیش من آمده ای.

·       دلت می خواهد به چی تبدیل شوی؟»

 

·      «دلم می خواهد به یک ...»

·       اسکندر سکوت کرد و پس از لحظه ای کوتاه گفت:

·      «مارمولک!

·      می توانی ویلی را به یک موش راست راستکی تبدیل کنی؟

·      به یک موش واقعی مثل خود من؟»

 

·      مارمولک چند بار چشم هایش را باز و بسته کرد.

·      نور خیره کننده ای تابید و بعد، سکوت مطلق همه جا را فرا گرفت!

 

·      تکه سنگ ارغوانی غیبش زده بود.

 

·      اسکندر برگشت و به سرعت به سوی خانه دوید.

 

·      کارتن همانجا بود ولی خالی خالی بود!

 

·      اسکندر با خود گفت:

·      «آه!

·      دیر کردم.

·      دیر کردم!»

 

·      و بی حال و حوصله به طرف لانه محقر خود ـ زیر راه پله ـ روانه شد.

 

·      از لانه اش صدائی شنیده می شد.

 

·      اسکندر یواشکی به سوراخ لانه اش نزدیک شد و نگاه کرد.

·       موشی آنجا بود!

 

·      «تو کی هستی؟»

·      اسکندر با اندکی ترس پرسید.

 

·      موش جواب داد:

·      «من، ویلی ام، اسکندر

 

·      اسکندر با خوشحالی بالا پرید:

·      «ویلی!

·      ویلی!

·      مارمولک تو را به یک موش راست راستکی تبدیل کرده است!»

 

·      و ویلی را بغل کرد.

 

·      و بعد دست در دست هم رفتند توی باغ و در جاده شنی، تا سپیده سحر رقصیدند و خوش گذراندند!

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر