ریتا تورن کویست ـ فرشور
(متولد ۱۹۳۵)
آمستردام، هلند
برنده جایزه «بوم طلائی»
(۱۹۹۳)
برگردان
میم حجری
· در آشپزخانه جلوی دستشوئی وامی ایستم.
· شیر آب باز است.
· من شلنگ آب را در دست دارم و آب را به ظرفشوئی روانه کرده ام.
· ریتا وارد آشپزخانه می شود و می پرسد:
· «چه کار داری می کنی؟»
· «ظرفشوئی را تمیز می کنم»، می گویم.
· بعد می بینم که چه کار می کنم.
· من جریان آب شلنگ را به عنکبوتی نشانه رفته ام، به برده نکبت تارتن.
· عنکبوت حالا به صافکن دستشوئی می چسبد.
· پاهایش از سوراخ های صافکن ظرفشوئی می گذرند، اما بدنش بیرون می ماند.
· من جریان آب شلنگ را با فشار به بدنش نشانه می روم، ولی او همچنان همانجا می ماند.
· اندام کره ای شکل او بزرگتر از سوراخ های صافکن ظرفشوئی است.
· «چه کار داری می کنی؟»، ریتا دوباره می پرسد و من دچار ترس می شوم.
· شیر آب را می بندم.
· به عنکبوت می اندیشم، که پاهایش را در زیر صافکن ظرفشوئی، در ظلمات لوله آب تکان می دهد.
· «چیه آن؟»، ریتا می پرسد و به اندام کره وار عنکبوت اشاره می کند.
· «عنکبوت است»، می گویم.
· «برده تارتنی.»
· ریتا کره اندام عنکبوت را با دو انگشت سبابه و نشانه می گیرد و محتاطانه بلند می کند.
· تعدادی نخ بی تاب از آن آویزان اند.
· ریتا عنکبوت را روی میز آشپزخانه می گذارد.
· نخ ها در اطراف کره اندام آن می مانند.
*****
· کارلا با انگشت پانسمان شده وارد مدرسه می شود.
· او باید انگشتش را بالا نگه دارد.
· «بالاتر از قلب»، کارلا می گوید.
· بعد با قیافه فخرآلودی در گوشم زمزمه می کند:
· «و گرنه شروع به خونریزی می کند.»
· هر بار که او دستتش را اندکی پائین می آورد، معلم داد می زند که او باید دستش را بالا نگه دارد.
· بالاتر از قلب.
· بالاتر و بالاتر.
· معلم به خواندن کتاب آغاز می کند و انگشت کارلا را فراموش می کند.
· خود کارلا هم همینطور.
· من انگشت را می بینم که یواش یواش فرود می آید.
· اکنون پائین تر از قلب است.
· پائین تر و پائین تر از قلب کارلا.
· به انگشت چشم می دوزم و می اندیشم:
· «پس خون کی بیرون خواهد زد؟
· چرا پانسمان خونین نمی شود؟
· چرا جریان خون در دستش راه نمی افتد؟»
· کارلا دستش را به نیمکت تکیه می دهد.
· انگشتش به جلو کج شده است.
· «حالا حتما مچ او غرق خون خواهد شد»، با خود می گویم.
· اما از خون خبری نمی شود.
· بعد ناگهان سرش را به طرف من برمی گرداند و انگشتش را بالا می کند.
· من فوری به جای دیگر می نگرم.
*****
· فکر بدی به ذهنم رسیده است.
· فکری که سزایش زندان می تواند باشد.
· این فکر خطرناک به شرح زیر است:
· روزنامه هارلم را از صندوق پستی خانه برمی دارم و صفحه آگهی تسلیت را باز می کنم.
· در چارچوبی سیاه، چشمم به اسم برت دگرون می افتد.
· «چی؟
· برت دگرون کشته شده است؟
· پس امکان برنده شدن من در مسابقه نقاشی مدرسه حالا بیشتر شده است.»
· این فکر از ذهنم می گذرد.
· این فکری است که بیدرنگ از ذهنم می گذرد و من فوری به چیز دیگری می اندیشم.
· «مرگ برت دگرون فاجعه ای است!»
· «او را ماشین زیر گرفته»، در آگهی تسلیت نوشته شده است.
· «چه بد، چه بد است مرگ برت دگرون برای بابا و مادرش.
· مرگ بچه ها بدتر از مرگ پدر و مادر است.
· مرگ بچه ها بدتر از همه چیزهای بد است.
· برای اینکه زندگی آنها تازه شروع شده است.
· و برت نقاش ماهری بود.
· او احتمالا می توانست نقاش معروفی شود.
· معروف جهان!»
· همه این اندیشه ها از ذهنم می گذرند.
· اما اولین فکری که به دهنم رسید، عبارت از این بود که حالا امکان برنده شدن من بیشتر شده است.
· این فکر در عرض نیم ثانیه، مثل موشکی از کله ام عبور می کند.
· نیم ثانیه برای اندیشه ای کافی است.
· اگر هم آدم بقیه عمرش را به چیزهای دیگر اندیشیده باشد، باز هم نمی تواند، ارتکاب این یک عمل ناشایست را، تفکر این فکر را، به عقب برگرداند.
· در حقیقت، نام خود من می تواند پس فردا در آگهی تسلیت درج شود و نام برت دگرون هشتاد سال بعد.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر