۱۳۹۹ مهر ۲۸, دوشنبه

پیکاسو سیم هاش قاطی اند. (۱۴)

  Rita Törnqvist-Verschuur | Schrijversgalerij - Literatuurmuseum


ریتا تورن کویست ـ فرشور 

(متولد ۱۹۳۵)

آمستردام، هلند

برنده جایزه «بوم طلائی»

(۱۹۹۳)

 برگردان

میم حجری

 

·    گاهی چنین به نظر می رسد که مادر دوست ندارد که من برنده جایزه باشم.

·    اما چنین نیست.

·    او چشم دیدن آن را ندارد که من خوب نقاشی کنم و یا خوب پیانو بزنم.

 

·    اما چیز دیگری وجود دارد که او می خواهد که من داشته باشم و آن فضیلت است.

 

·    مادر تصمیم گرفته که من بعد از پایان کلاس ششم مستقیما به دبیرستان دولتی بروم.

 

·    این سخت ترین مدرسه در شهر هارلم هلند است.

 

·    محصلین در آنجا زبان های زنده و مرده را یاد می گیرند.

 

·    مادر می گوید که من استعداد خوبی در این زمینه دارم و من می توانم از کلاس هفتم صرفنظر کنم.

·    برای اینکه من در هر حال، بهترین شاگرد فوق العاده کلاس هستم.

·    بهترین شاگرد فوق العاده کلاس.

 

·    مادر این جمله را به هرکس که حوصله شنیدنش را دارد، می گوید و واژه «فوق العاده» را هرگز از قلم نمی اندازد.

 

·    مادر ـ به عبارت ساده تر ـ به وسیله من خودنمائی می کند.

 

·    اما افسوس که او با چیزی خودنمائی می کند که برای من پشیزی ارزش ندارد.

 

·    برای اینکه من به فضیلت تره هم خرد نمی کنم و دلم اصلا نمی خواهد که فاضل باشم.

 

*****

 

·    مادر چشم دیدن چیزها را به من، بیشتر از بابا بزرگ استوت به خود او دارد.

 

·    بابا بزرگ استوت حتی دلش نمی خواست که او فاضل شود.

 

·    مادر دلش می خواست که در رشته تاریخ هنر تحصیل کند.

·    اما بابا بزرگ آن را چیزی تجملی تلقی می کرد و دلش می خواست که مادر چیز مفیدی تحصیل کند.

 

·    مادر محلش نگذاشته بود و با تحصیل در رشته تاریخ هنر آغاز کرده بود.

 

·    او فقیرتر از موش کلیسا بود.

 

·    مادر بارها به این مسئله اشاره می کند.

 

·    او اما بی خیال فقر و ثروت بود.

 

·    هنر، زندگی مادر و آنتون را تشکیل می داد.

·    آندو برای هنر زنده بودند.

 

·    مادر احساس خوشبختی می کرد، برای اینکه آنتون شوهر اول او بود.

 

·    اما وقتی که او در باره آنتون، هنر و دوره تحصیل به سخن می پردازد، طولی نمی کشد که چشمانش تر و مرطوب می شوند و به چاه های ژرف می مانند.

 

·    من تحمل تماشای چنین چشمانی را ندارم.

 

·    من بیشتر وقت ها به آنتون می اندیشم که مرده است.

·    موقع مرگ او مادر بیست و سه سال داشت.

 

·    بابا بزرگ استوت هم چشمانش همیشه تر و مرطوب اند.

 

·    رطوبت چشمان او اما با رطوبت چشمان مادر فرق دارد.

 

·    چشمان تر و مرطوب او به برکه می مانند.

·    به برکه دلگشائی با ماهی های طلائی.

 

·    ماهی های سرخ طلائی را واقعا نمی توان دید، ولی در عالم تفکر می توان شلپ شلوپ آنها را شنید.

 

·    هربار که من بابا بزرگ استوت را می بینم، تعجب می کنم از اینکه هرگز برکه چشمانش لبریز نمی شود.

 

·    برای اینکه برکه چشمان او لبالب پرند.

 

·    من می دانم که چرا بابا بزرگ استوت همیشه شاد و سر حال است.

·    علت شادی و سر حالی او در مجسمه هائی است که او می سازد.

 

*****

 

·    ولترز از جلوی من می گذرد و با لبخندی براتر از خنجر بر لب، لحظه ای طولانی نگاهم می کند.

 

·    او چنان می خندد که انگار راز مشترکی با من دارد.

 

·    پس آنچه که او دیروز گفته، نمی تواند خطائی بوده باشد.

 

·    پس من بهتر از آنچه که مادر تصور می کند، می توانم نقاشی کنم.

 

·    هفته قبل نقاشی من یکی از ۱۵۰ نقاشی بود و امروز یکی از ۱۵ نقاشی است.

 

·    هفته دیگر می تواند یکی از ۱ نقاشی باشد.

·    یعنی بهترین نقاشی مدرسه باشد.

 

·    من البته فکر نمی کنم که بهترین نقاشی مدرسه باشد، ولی امکانش هست.

·    و من ترجیح می دهم که نمره اول در نقاشی باشم، تا در فضیلت.

 

ادامه دارد.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر