جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
۸
هیری
· گربه لب پنجره ناله کرده بود.
· آدم ها پنجره را به روی او باز کرده بودند.
· گربه رنگارنگی بود.
· آدم ها او را از کنه و شپش تمیز کرده بودند و برایش غذا داده بودند و او را هیری می نامیدند.
· پائیز بود.
· گربه نازنازی بود و مردم دوستش داشتند.
· او لب پنجره زیر آفتاب دراز می کشید و خرناس می کشید.
· گربه آبستن بود.
· مردم زنبیلی ساختند و زنبیل را با دستمال های پشمی فرش کردند و گربه را در آن نهادند.
· یکی از شب ها هیری سه بچه زائید.
· دو تا از بچه ها، خاکستری بودند و سومی مثل خود او رنگارنگ بود.
· گربه از بچه هایش جدا نمی شد.
· وقتی که بچه ها بزرگتر شدند، گربه به آنها بازی های گربگانه یاد داد.
· رفتار گربه نسبت به آدم ها عوض شده بود.
· او مردمگریز شده بود و نمی گذاشت که نوازشش کنند.
· اکنون زمستان بود.
· هیری لب پنجره نشسته بود و در دور دست ها می نگریست.
· حتی وقتی که آدم ها با او حرف می زدند، چشم از دور دست برنمی داشت.
· او اکنون به بیگانه ای شباهت داشت.
· بچه گربه ها ـ اکنون ـ دیگر به او احتیاج نداشتند.
· گربه در انتظار بهار بود.
· وقتی برف آب شد، گربه هم رفت و دیگر برنگشت.
· او دو باره می خواست که آزاد باشد.
· موش به اندازه کافی وجود داشت.
· اندکی بعد جوجه ها در لانه ها از بیضه پرنده ها بیرون می آمدند و گربه می دانست که فاخته ها کجا با جوجه های شان زندگی می کنند.
· او از علفزار گذشت.
· تشعشع خورشید را بر موهای خود حس می کرد.
· هر ساقه علف فقط برای او بود که خم می شد.
· او دیگر کوچکترین شباهتی به هیری نداشت.
· او دوباره به حیوان شکارگر تند و چالاکی بدل شده بود.
· اکنون دیگر به کسی غیر از خودش، تعلق نداشت، خود مختار بود.
· در گرگ و میش صبح، صیادی خودسر، گربه رنگارنگ را به گلوله ای از پا در آورد.
· او از دیرباز گربه رنگارنگ را تحت نظر داشت.
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر