۱۳۹۹ مهر ۲۸, دوشنبه

قصه های کودکان از جینا روک پاکو (۹)

 

جینا روک پاکو  

(۱۹۳۱)

برگردان

میم حجری 

قصه گربه ها


۸

هیری

 

·    گربه لب پنجره ناله کرده بود.

 

·    آدم ها پنجره را به روی او باز کرده بودند.

 

·    گربه رنگارنگی بود.

 

·    آدم ها او را از کنه و شپش تمیز کرده بودند و برایش غذا داده بودند و او را هیری می نامیدند.

 

·    پائیز بود.

 

·    گربه نازنازی بود و مردم دوستش داشتند.

 

·    او لب پنجره زیر آفتاب دراز می کشید و خرناس می کشید.

 

·    گربه آبستن بود.

 

·    مردم زنبیلی ساختند و زنبیل را با دستمال های پشمی فرش کردند و گربه را در آن نهادند.

 

·    یکی از شب ها هیری سه بچه زائید.

 

·    دو تا از بچه ها، خاکستری بودند و سومی مثل خود او رنگارنگ بود.

 

·    گربه از بچه هایش جدا نمی شد.

 

·    وقتی که بچه ها بزرگتر شدند، گربه به آنها بازی های گربگانه یاد داد.

 

·    رفتار گربه نسبت به آدم ها عوض شده بود.

 

·    او مردمگریز شده بود و نمی گذاشت که نوازشش کنند.

 

·    اکنون زمستان بود.

 

·    هیری لب پنجره نشسته بود و در دور دست ها می نگریست.

 

·    حتی وقتی که آدم ها با او حرف می زدند، چشم از دور دست برنمی داشت.

 

·    او اکنون به بیگانه ای شباهت داشت.

 

·    بچه گربه ها ـ اکنون ـ دیگر به او احتیاج نداشتند.

 

·    گربه در انتظار بهار بود.

 

·    وقتی برف آب شد، گربه هم رفت و دیگر برنگشت.

 

·    او دو باره می خواست که آزاد باشد.

 

·    موش به اندازه کافی وجود داشت.

 

·    اندکی بعد جوجه ها در لانه ها از بیضه پرنده ها بیرون می آمدند و گربه می دانست که فاخته ها کجا با جوجه های شان زندگی می کنند.

 

·    او از علفزار گذشت.

 

·    تشعشع خورشید را بر موهای خود حس می کرد.

 

·    هر ساقه علف فقط برای او بود که خم می شد.

 

·    او دیگر کوچکترین شباهتی به هیری نداشت.

 

·    او دوباره به حیوان شکارگر تند و چالاکی بدل شده بود.

 

·    اکنون دیگر به کسی غیر از خودش، تعلق نداشت، خود مختار بود.

 

·    در گرگ و میش صبح، صیادی خودسر، گربه رنگارنگ را به گلوله ای از پا در آورد.

 

·    او از دیرباز گربه رنگارنگ را تحت نظر داشت.

 

پایان

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر