(۱۹۳۱)
قصه پادشاه کوچولو
برگردان
· دخترکی اما ساکت و اندیشناک ایستاده بود و می خواست، بداند که «سلطنت به چه دردی می خورد؟»
· پادشاه کوچولو سرش را از شرم پائین انداخت و سکوت کرد.
· پادشاه واقعا به چه دردی می خورد؟
· دهقان به کشت و کار می پردازد.
· صیاد ماهی می گیرد و مردم می توانند ماهی های صیاد را سرخ کنند و با سیب زمینی های دهقان بخورند.
· شبان پشم گوسفندانش را قیچی می کند و مردم از آن پولور و جوراب می بافند.
· پادشاه ـ اما ـ منشاء چه خیری است؟
· بود و نبود پادشاه چه فرقی با هم دارند؟
· «من باید به این مسئله بیندیشم»، پادشاه کوچولو در جواب دخترک اندیشناک گفت.
· «وقتی جوابی یافتم، به اتان خواهم گفت.»
· «تا آن زمان می توانی با ما بازی کنی!»، بچه ها گفتند.
· «بیا آقا پادشاه، بیا!»
· بازی شروع شد.
· اول توپ بازی کردند، بعد قایم باشک بازی و آخر سر تاب بازی.
· پادشاه کوچولو تمام وقت در این فکر بود که پادشاه به چه دردی می خورد؟
· بعد دیگر بدان نیندیشید و سودای خوش باشی در سر پرورد.
· مثل بقیه بچه ها می پرید، می جهید، می دوید، می خندید و خوشحال بود.
· یک بار ـ حتی ـ تاجش پائین افتاد.
· پادشاه ـ اما ـ می بایستی مواظب تاجش باشد.
· مرغ با آنها بازی نمی کرد.
· مرغ می ترسید که کسی لگدش کند.
· پس از چندی، بچه ها ـ همه ـ خسته شدند و روی چمن نشستند.
· «من دلم می خواهد که برای تان هدیه ای بدهم»، پادشاه کوچولو به بچه ها گفت.
· «آب نبات، شاید.
· ولی من ـ متأسفانه ـ آب نبات ندارم.»
· «مهم نیست»، پسر بچه ای گفت.
· «همین که وقتت را صرف بازی با ما کردی، خود هدیه ای بود.»
· «حالا من می دانم که پادشاه به چه دردی می خورد»، دخترک اندیشناک گفت.
· «پادشاه به درد بچه ها می خورد.
· پادشاه بچه ها را دوست دارد.»
· «آره. همین طور است»، پادشاه کوچولو گفت و شاد شد.
· امشب، پادشاه کوچولو و مرغ زیر درختی خوابیدند.
· مرغ خروسی را به خواب می دید، خروسی رنگارنگ.
· به رنگینی رنگین کمان.
· پادشاه کوچولو ـ اما ـ خرناسه می کشید و هیچ چیز را به خواب نمی دید.
· صبح روز بعد، پادشاه کوچولو دوباره به راه افتاد، با تاج بر سر و با قاشق تخم مرغ خوری کوچولوی زرین در جیب پالتوی شاهانه.
· پادشاه کوچولو جز اینها چیزی نداشت.
· ولی برای او ـ واقعا ـ مهم نبود.
· از سایه سار درختان جاده پیش می رفت و راضی و خشنود و سرحال بود.
· مرغ هم او را همچنان همراهی می کرد.
· تا اینکه بالاخره به روستائی رسیدند.
· مردم ده با دیدن او همه با هم گفتند:
· «جاوید شاه!
· جاوید شاه!»
· پادشاه کوچولو تاجش را برای شان تکان داد و خوشحال شد.
· سکنه ده برای او سیب و نان و سوسیس آوردند.
· «مهمان مان باشید، حداقل به مدت کوتاهی!»، سکنه ده گفتند.
· پادشاه کوچولو هم ماند و به گفته های شان گوش داد.
· اهالی ده گفتند که باران کمتر می بارد، سیب زمینی ها کوچولو اند، آذرخش درخت گردو را به آتش کشیده و در کشتزارها سنگ های زیادی هست.
· پادشاه کوچولو گفت:
· «ایکاش، همه چیز رو به راه شود!»
· سرش را پائین انداخت و به فکر فرو رفت.
· «همه چیز باید خیلی خیلی بهتر شود»، با خود گفت.
· «دلم می خواهد که کمک تان کنم، ولی متأسفانه، کاری از دستم برنمی آید»، پادشاه کوچولو گفت.
· مردم ده گفتند:
· «اما تو به ما کمک می کنی!
· تو به گفته های ما گوش می دهی.
· سابقا کسی به حرف های ما گوش نمی داد.
· و گوش دادن به حرف آدم ها بسیار مهم است.»
· پادشاه کوچولو حیرت زذه، با خود گفت:
· «پس من هم کاری می کنم.
· کار مهمی می کنم.
· کاری که برای دیگران خوب است» و دلگرمی خارق العاده ای یافت.
· هنگام غروب مردم ده به افتخار او جشنی برپا داشتند.
· شمع روشن کردند، سفره انداختند، غذا و نوشابه آماده ساختند و نوازنده ها نواختند.
· بچه ها هم بودند، گربه ها و سگ ها هم.
· جغد هم ـ حتی ـ آمده بود.
· جغد در شاخه درخت سیب نشسته بود و چشمانش را باز و بسته می کرد.
· «بیائید برقصیم!»، مردم گفتند.
· پادشاه کوچولو شاد شد.
· پادشاه کوچولو قبل از همه با زن چاقی رقصید، بعد با زن لاغری، بعد با مرغ، با دخترکی کوچولو و آخر سر با گربه گل باقالی هم رقصید.
· دیرهنگام، جشن به پایان رسید.
· همه خسته بودند و می خواستند، بخوابند و «شب به خیر!» گفتند.
· گربه و جغد اما رفتند پی شکار.
· پادشاه امشب در تخت فنری خوابید.
· «نگاه کن، ماه از پنجره به خانه می نگرد»، پادشاه کوچولو به مرغ گفت.
· مرغ اما از دیرباز مست خواب بود.
· «ماه!
· ماه عزیز!»، پادشاه کوچولو به عجز و لابه گفت.
· «آن بالا بگو که مردم ده به به باران نیاز دارند!»
· صبح روز بعد، آسمان را توده ابرها فرا گرفت و باران ـ واقعا ـ بارید.
· مردم هورا کشیدند :
· «پادشاه برای ما باران باراند.»
· پادشاه کوچولو گفت:
· «نه!
· بارش باران به دست من نیست!»
· مردم ـ اما ـ باور نکردند.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر