۱۳۹۹ مهر ۲۷, یکشنبه

شعری از حسین منزوی (۱)


حسین منزوی
 
درياي شورانگيز چشمانت چه زيبا ست
آن جا كه بايد دل به دريا زد همين جا ست
 
در من طلوع ِ آبي ِ آن چشم روشن
ياد آور ِ صبح ِ خيال انگيز ِدريا ست
 
گل كرده باغي از ستاره در نگاهت
آنك چراغاني كه در چشم تو برپا ست
 
بيهوده مي كوشي كه راز عاشقي را
از من بپوشاني كه در چشم تو پيدا ست
 
ما هر دُوان، خاموش ِخاموشيم ،‌ اما
چشمان ما را در خموشي ،گفت وُ گوها ست
 
ديروزمان را با غروري پوچ كُشتيم
امروز هم زان سان، ولي آينده ، ما را ست
 
دور از نوازش هاي دست ِ مهربانت
دستان من در انزواي خويش، تنها ست
 
بگذار دستت، راز ِ دستم را بداند
بي هيچ پروايي كه دست ِعشق، با ما ست.
 
پایان
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر