۱۳۹۹ آبان ۷, چهارشنبه

پیکاسو سیم هاش قاطی اند. (۲۵)

 

  


ریتا تورن کویست ـ فرشور 

(متولد ۱۹۳۵)

آمستردام، هلند

برنده جایزه «بوم طلائی»

(۱۹۹۳)

 برگردان

میم حجری

 

·    در آشپزخانه جلوی دستشوئی وامی ایستم.

 

·    شیر آب باز است.

 

·    من شلنگ آب را در دست دارم و آب را به ظرفشوئی روانه کرده ام.

 

·    ریتا وارد آشپزخانه می شود و می پرسد:

·    «چه کار داری می کنی؟»

 

·    «ظرفشوئی را تمیز می کنم»، می گویم.

 

·    بعد می بینم که چه کار می کنم.

 

·    من جریان آب شلنگ را به عنکبوتی نشانه رفته ام، به برده نکبت تارتن.

 

·    عنکبوت حالا به صافکن دستشوئی می چسبد.

 

·    پاهایش از سوراخ های صافکن ظرفشوئی می گذرند، اما بدنش بیرون می ماند.

 

·    من جریان آب شلنگ را با فشار به بدنش نشانه می روم، ولی او همچنان همانجا می ماند.

 

·    اندام کره ای شکل او بزرگتر از سوراخ های صافکن ظرفشوئی است.

 

·    «چه کار داری می کنی؟»، ریتا دوباره می پرسد و من دچار ترس می شوم.

 

·    شیر آب را می بندم.

 

·    به عنکبوت می اندیشم، که پاهایش را در زیر صافکن ظرفشوئی، در ظلمات لوله آب تکان می دهد.

 

·    «چیه آن؟»، ریتا می پرسد و به اندام کره وار عنکبوت اشاره می کند.

 

·    «عنکبوت است»، می گویم.

·    «برده تارتنی.»

 

·    ریتا کره اندام عنکبوت را با دو انگشت سبابه و نشانه می گیرد و محتاطانه بلند می کند.

 

·    تعدادی نخ بی تاب از آن آویزان اند.

 

·    ریتا عنکبوت را روی میز آشپزخانه می گذارد.

 

·    نخ ها در اطراف کره اندام آن می مانند.

 

*****

 

·    کارلا با انگشت پانسمان شده وارد مدرسه می شود.

 

·    او باید انگشتش را بالا نگه دارد.

 

·    «بالاتر از قلب»، کارلا می گوید.

 

·    بعد با قیافه فخرآلودی در گوشم زمزمه می کند:

·    «و گرنه شروع به خونریزی می کند.»

 

·    هر بار که او دستتش را اندکی پائین می آورد، معلم داد می زند که او باید دستش را بالا نگه دارد.

·    بالاتر از قلب.

·    بالاتر و بالاتر.

 

·    معلم به خواندن کتاب آغاز می کند و انگشت کارلا را فراموش می کند.

·    خود کارلا هم همینطور.

 

·    من انگشت را می بینم که یواش یواش فرود می آید.

 

·    اکنون پائین تر از قلب است.

·    پائین تر و پائین تر از قلب کارلا.

 

·    به انگشت چشم می دوزم و می اندیشم:

·    «پس خون کی بیرون خواهد زد؟

·    چرا پانسمان خونین نمی شود؟

·    چرا جریان خون در دستش راه نمی افتد؟»

 

·    کارلا دستش را به نیمکت تکیه می دهد.

 

·    انگشتش به جلو کج شده است.

 

·    «حالا حتما مچ او غرق خون خواهد شد»، با خود می گویم.

 

·    اما از خون خبری نمی شود.

 

·    بعد ناگهان سرش را به طرف من برمی گرداند و انگشتش را بالا می کند.

 

·    من فوری به جای دیگر می نگرم.

 

*****

 

·    فکر بدی به ذهنم رسیده است.

 

·    فکری که سزایش زندان می تواند باشد.

 

·    این فکر خطرناک به شرح زیر است:

·    روزنامه هارلم را از صندوق پستی خانه برمی دارم و صفحه آگهی تسلیت را باز می کنم.

 

·    در چارچوبی سیاه، چشمم به اسم برت دگرون می افتد.

 

·    «چی؟

·    برت دگرون کشته شده است؟

·    پس امکان برنده شدن من در مسابقه نقاشی مدرسه حالا بیشتر شده است.»

 

·    این فکر از ذهنم می گذرد.

 

·    این فکری است که بیدرنگ از ذهنم می گذرد و من فوری به چیز دیگری می اندیشم.

 

·    «مرگ برت دگرون فاجعه ای است!»

 

·    «او را ماشین زیر گرفته»، در آگهی تسلیت نوشته شده است.

 

·    «چه بد، چه بد است مرگ برت دگرون برای بابا و مادرش.

·    مرگ بچه ها بدتر از مرگ پدر و مادر است.

·    مرگ بچه ها بدتر از همه چیزهای بد است.

·    برای اینکه زندگی آنها تازه شروع شده است.

·    و برت نقاش ماهری بود.

·    او احتمالا می توانست نقاش معروفی شود.

·    معروف جهان!»

 

·    همه این اندیشه ها از ذهنم می گذرند.

 

·    اما اولین فکری که به دهنم رسید، عبارت از این بود که حالا امکان برنده شدن من بیشتر شده است.

 

·    این فکر در عرض نیم ثانیه، مثل موشکی از کله ام عبور می کند.

·    نیم ثانیه برای اندیشه ای کافی است.

 

·    اگر هم آدم بقیه عمرش را به چیزهای دیگر اندیشیده باشد، باز هم نمی تواند، ارتکاب این یک عمل ناشایست را، تفکر این فکر را، به عقب برگرداند.

 

·    در حقیقت، نام خود من می تواند پس فردا در آگهی تسلیت درج شود و نام برت دگرون هشتاد سال بعد.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر