(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
۱۷
· آنتون باورش نمی شد.
· او دست و پایش را مثل بال هائی گشوده بود و پرواز می کرد.
· اولش مستقیم پرواز می کرد.
· بعد یاد گرفت که با خم و راست شدن، منحنی و دایره وار پرواز کند.
· آنتون همیشه یک زندگی خوشایند گربه گانه داشته بود.
· اما این پیشامد روی دست همه پیشامدهای خوشایند پیشین می زد.
· پشت درخت آلش، ناگهان چشمش به دوستش افتاد که در حال پرواز بود.
· اسم دوستش میتس بود.
· او خیلی منظم می پرید و هر از گاهی در فضا معلق می زد.
· پرنده ها در پائین روی چمنزار ایستاده بودند، کفش بنددار پوشیده بودند و آلات موسیقی در دست داشتند.
· «هوررش»، میتس گفت و دست آنتون را در دست گرفت.
· پرنده ها موسیقی جاز می زدند.
· آنتون همیشه به این موسیقی گوش می داد.
· خیلی خوب می شد، اگر آنتون ناگهان احساس گرسنگی نمی کرد.
· شکم آنتون قار و قور راه انداخته بود و صفای موسیقی پرنده ها را به هم می زد.
· آنگاه چشمش به چیزی افتاد که از میان چمنزار می گذشت.
· «آن باید یک موش باشد!»
· و فوری قصد فرود آمدن کرد.
· آنگاه هر دو همزمان به خطای خود پی بردند.
· «صبر کن!»، میتس داد زد.
· «این نه موش، بلکه آدم است!»
· «آخ، حق با تو ست!»، آنتون گفت.
· «این موش، در واقع زنی است که من در خانه اش زندگی می کنم.»
· «بیا بالاتر!»، میتس داد زد.
· اما از فرط گرسنگی، کله آنتون کار نمی کرد.
· «موش همواره موش است!»، آنتون اندیشید و پائین و پائین تر پرید.
· «آنتون!»، میتس صدا می زد.
· بعد دست دراز کرد و او را گرفت.
· «آنتون!»، صدای زن به گوشش رسید.
· «خواب چی می بینی؟»
· آنتون روی مبل خوابیده بود.
· زن او را از خواب بیدار کرده بود.
· «نمی خواهی سر سفره بیائی؟»
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر