محمد زهری
افسانهٔ ساحل سیراب
از مجموعه برای هر ستاره
(آذر 1336)
با سپاس از
مسعود
·
وقت است که
·
بردارم از این روزنه،
·
آواز.
·
پوشیده چه دارم که
·
نه دل دارم و
·
نه دوست.
·
دل نیست،
·
اگر بود که
·
بی دوست نبودم.
·
یاری نشناسم که دلم گوید:
·
«این،
او ست!»
·
در خویش در آویخته ام:
·
«این
همه از تو ست،
·
این سردی پاییزی و
·
این گوشهٔ خاموش.
·
شور از دل شوریدهٔ من دور نمی شد،
·
از تو ست، کنون خالی اگر هست از آن
جوش.»
·
او بود که می آمد و
·
او بود که می رفت
·
در پردهٔ چشمان من از سایهٔ پندار.
·
من با دل بیمار خود اینگونه نبودم،
·
او با من و
·
من منتظر تشنهٔ دیدار.
·
از دور، مرا چشمهٔ نوشین هوس بود،
·
سر سبز تر از سینهٔ گلگشت،
·
دل پاک.
·
افسوس که افسانه شد آن ساحل سیراب.
·
اینجا که منم،
·
ابر نمی بارد بر خاک.
·
اینجا که منم،
·
ـ با که بگویم: «به چه روزم؟» -
·
چشمم نه سپید است به دروازه بازی.
·
امید ندارم که
·
پرستوی دلم،
·
ـ باز ـ
·
باز آید و
·
باز آورد از راه،
·
نیازی.
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
پایان

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر