• از بغل کارخانهً سردار زاده می گذریم و پس از چندی به قبرستان عقاب آباد می رسیم.
• گدائی با لباس مندرس، کنار راه نشسته و به دیوار باغی تکیه داده است.
• گداها همه از دم بیگانه اند.
• هیچکدام از آنها اهل عقاب آباد نیستند.
• داداش سکه ای به گدا می دهد.
• دلم می خواهد بدانم که سکه، چند ریالی بوده است.
• ولی داداش جوابم نمی دهد.
• داداش بعضی اوقات به سایه ام شباهت پیدا می کند.
• گدا با چشمان تیز و حیزش نگاهم می کند و لبخندی نفرت انگیز بر لبانش می ماسد.
• سر قبری می ایستیم.
• داداش چمباتمه می زند.
• فاتحه می خواند.
• من هم همینطور.
• نوشتهً روی سنگ قبر را با هزار مصیبت می خوانم:
• «مادر مرحومهً داداش!»
• نه قبر به قبر شباهت دارد و نه سنگ قبر به سنگ قبر.
• پشته ای از خاک با سنگ قبر رقت انگیزی که با زغالی نامی بر آن نگاشته شده است.
• زن ها در عقاب آباد بی نام اند.
• بی نام می زیند.
• بی نام می میرند.
• بی نام می مانند.
• گدائی با لباس مندرس، کنار راه نشسته و به دیوار باغی تکیه داده است.
• گداها همه از دم بیگانه اند.
• هیچکدام از آنها اهل عقاب آباد نیستند.
• داداش سکه ای به گدا می دهد.
• دلم می خواهد بدانم که سکه، چند ریالی بوده است.
• ولی داداش جوابم نمی دهد.
• داداش بعضی اوقات به سایه ام شباهت پیدا می کند.
• گدا با چشمان تیز و حیزش نگاهم می کند و لبخندی نفرت انگیز بر لبانش می ماسد.
• سر قبری می ایستیم.
• داداش چمباتمه می زند.
• فاتحه می خواند.
• من هم همینطور.
• نوشتهً روی سنگ قبر را با هزار مصیبت می خوانم:
• «مادر مرحومهً داداش!»
• نه قبر به قبر شباهت دارد و نه سنگ قبر به سنگ قبر.
• پشته ای از خاک با سنگ قبر رقت انگیزی که با زغالی نامی بر آن نگاشته شده است.
• زن ها در عقاب آباد بی نام اند.
• بی نام می زیند.
• بی نام می میرند.
• بی نام می مانند.
• ننه را می شناختم.
• در زیر زمین خانه زندگی می کرد و شب ها نقی پیشش می خوابید.
• من هم یکی دو بار پیشش رفته بودم.
• دندان نداشت.
• انه از او دل خوشی نداشت.
• همه اش غر می زد.
• ننه از انه می ترسید.
• ولی با این حال سعی می کرد کنترلش کند.
• به شیری می مانست که دندان هایش افتاده باشند و یال هایش ریخته باشند.
• اختلاف میان زن و مادر شوهر و میان مرد و مادر زن، اختلافی به ظاهر بی دلیل است.
• دلیلش را از داداش پرسیده ام.
• داداش هم ظاهرا دلیل این خصومت به ظاهر بی دلیل را نمی داند.
• سایه ام بر آن است که دلیل خصومت ها و رفاقت های به ظاهر بی دلیل، دلیلی است که بلحاظ عینی از بین رفته است، ولی بلحاظ ذهنی ادامه حیات می دهد.
• دلیلی است که در ایام قدیم، دلیلی معنامند بوده است.
• سایه ام بر آن است که انسان ها زیر سایه ی سایه های گذشته های دور و بر باد رفته بسر می برند و چه بسا خود از این قضیه بی خبرند.
• برخی از قبرها سیمانی اند و سنگ قبر زیبا و خوش خطی دارند.
• می خواهم بدانم چرا قبر ننه اینقدر رقت بار است.
• داداش می گوید:
• اصولا اختلاف نظری با سعدی علیه الرحمه ندارم.
• ولی ترسم از آن است که هفتهً دیگر قبر ننه را اصلا پیدا نکنیم.
• «هفتهً دیگر بیلی می آوریم و قبر ننه را سر و صورتی می دهیم.»
• آهسته و با احتیاط سرشته به ترس می گویم.
• داداش که بنائی بلد است.
• نباید برایش تعمیر قبر مادرش کار شاقی باشد.
• چهره داداش ناگهان از شادی برق می زند.
• بی آنکه نگاهم کند، می گوید:
• «از اجنه نمی تواند باشد.
• حتما از ملائکه است.»
• «کی؟»
• حیرت زده می پرسم.
• «پینوتیو.»
• داداش می گوید.
• «فرشته سنگی؟»
• با لحنی ریشخند آمیز می گویم.
• «در کدام سوره قرآن کریم از ملائکه سنگی سخن رفته است؟»
• «آره.
• حق با تو ست.
• ولی این قلب در سینه سنگی تو، نه قلب آدمیزاد، بلکه قلب فرشته ای است.»
• با لحنی سرشته به مهر می گوید.
• دورتادور قبرستان درخت بید و سپیدار و سنجد کاشته اند.
• دلم می خواهد مرده شوی خانه را هم ببینم.
• کنجکاوی سرشته به ترس دارم.
• داداش می گوید:
• «مرده شوی خانه دیدن ندارد.
• ممکن است اطراقگاه اجنه و شیاطین باشد!»
• و من ترسم فزونتر می گردد.
• اجنه را یکبار تجربه کرده ام.
• هنوز هم از دست شان دلخورم.
• شیاطین را ولی هنوز ندیده ام.
• «دلم می خواهد شیاطین را یکبار حد اقل از دور ببینم.»
• می گویم.
• «شیاطین را نمی شود دید.»
• داداش با لحنی پرخاش آمیز می گوید.
• چه می توانم کرد.
• در عقاب آباد فقط به چیزهائی باور دارند که وجود خارجی ندارند.
• زن بینوائی را بی عصمت می کنند و داداش حدیث می آورد، مبنی بر اینکه نه به آنچه که می بینی، بل به آنچه که می پنداری، باید باور کنی.
• شهردار میرغضبی در خیابان قدم می زند، سلام شان را پاسخ نمی دهد، به بهانه ای جریمه شان می کند و می گویند، مرد دست و دلبازی است.
• چون به ابوالقاسم ده تومان داده است.
• چه مردمی!
• «چرا شیاطین را نمی شود دید؟»
• می پرسم.
• «شیاطین جزو ملائکه بود اند.
• شیطان رجیم ملک مقرب در درگاه الهی بوده است.
• ملائکه را نمی شود، دید.»
• داداش استدلال تئولوژیکی و اثبات منطقی می کند.
• «چرا شیطان طرد شده و لقب رجیم به اش داده اند؟»
• می پرسم
• «وقتی جبرئیل به حکم باری تعالی تندیس آدم را از گل ساخت و از باقی ماندهً گل، تندیس حوا را، خدا پس از دمیدن روح در کالبد آندو، از آفریده خویش به وجد آمد و به ملائکه و اجنه فرمان داد که در برابر آدم به سجده در آیند.
• شیطان از روی خودخواهی و تکبر به اعتراض برخاست و گفت که من از آتشم.
• آتش ارجمندتر از خاک است و از سجده در برابر آدم سرپیچی کرد.
• خدا هم او را از درگاهش راند.
• از این رو ست که او را شیطان رجیم می نامند.
• شیطان گفت، حالا که مرا از درگاه خود می رانی، من هم بندگان تو را گمراه خواهم کرد.
• در زیر زمین خانه زندگی می کرد و شب ها نقی پیشش می خوابید.
• من هم یکی دو بار پیشش رفته بودم.
• دندان نداشت.
• انه از او دل خوشی نداشت.
• همه اش غر می زد.
• ننه از انه می ترسید.
• ولی با این حال سعی می کرد کنترلش کند.
• به شیری می مانست که دندان هایش افتاده باشند و یال هایش ریخته باشند.
• اختلاف میان زن و مادر شوهر و میان مرد و مادر زن، اختلافی به ظاهر بی دلیل است.
• دلیلش را از داداش پرسیده ام.
• داداش هم ظاهرا دلیل این خصومت به ظاهر بی دلیل را نمی داند.
• سایه ام بر آن است که دلیل خصومت ها و رفاقت های به ظاهر بی دلیل، دلیلی است که بلحاظ عینی از بین رفته است، ولی بلحاظ ذهنی ادامه حیات می دهد.
• دلیلی است که در ایام قدیم، دلیلی معنامند بوده است.
• سایه ام بر آن است که انسان ها زیر سایه ی سایه های گذشته های دور و بر باد رفته بسر می برند و چه بسا خود از این قضیه بی خبرند.
• برخی از قبرها سیمانی اند و سنگ قبر زیبا و خوش خطی دارند.
• می خواهم بدانم چرا قبر ننه اینقدر رقت بار است.
• داداش می گوید:
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست،
تا توانی سیرت زیبا بیار!
تا توانی سیرت زیبا بیار!
• اصولا اختلاف نظری با سعدی علیه الرحمه ندارم.
• ولی ترسم از آن است که هفتهً دیگر قبر ننه را اصلا پیدا نکنیم.
• «هفتهً دیگر بیلی می آوریم و قبر ننه را سر و صورتی می دهیم.»
• آهسته و با احتیاط سرشته به ترس می گویم.
• داداش که بنائی بلد است.
• نباید برایش تعمیر قبر مادرش کار شاقی باشد.
• چهره داداش ناگهان از شادی برق می زند.
• بی آنکه نگاهم کند، می گوید:
• «از اجنه نمی تواند باشد.
• حتما از ملائکه است.»
• «کی؟»
• حیرت زده می پرسم.
• «پینوتیو.»
• داداش می گوید.
• «فرشته سنگی؟»
• با لحنی ریشخند آمیز می گویم.
• «در کدام سوره قرآن کریم از ملائکه سنگی سخن رفته است؟»
• «آره.
• حق با تو ست.
• ولی این قلب در سینه سنگی تو، نه قلب آدمیزاد، بلکه قلب فرشته ای است.»
• با لحنی سرشته به مهر می گوید.
• دورتادور قبرستان درخت بید و سپیدار و سنجد کاشته اند.
• دلم می خواهد مرده شوی خانه را هم ببینم.
• کنجکاوی سرشته به ترس دارم.
• داداش می گوید:
• «مرده شوی خانه دیدن ندارد.
• ممکن است اطراقگاه اجنه و شیاطین باشد!»
• و من ترسم فزونتر می گردد.
• اجنه را یکبار تجربه کرده ام.
• هنوز هم از دست شان دلخورم.
• شیاطین را ولی هنوز ندیده ام.
• «دلم می خواهد شیاطین را یکبار حد اقل از دور ببینم.»
• می گویم.
• «شیاطین را نمی شود دید.»
• داداش با لحنی پرخاش آمیز می گوید.
• چه می توانم کرد.
• در عقاب آباد فقط به چیزهائی باور دارند که وجود خارجی ندارند.
• زن بینوائی را بی عصمت می کنند و داداش حدیث می آورد، مبنی بر اینکه نه به آنچه که می بینی، بل به آنچه که می پنداری، باید باور کنی.
• شهردار میرغضبی در خیابان قدم می زند، سلام شان را پاسخ نمی دهد، به بهانه ای جریمه شان می کند و می گویند، مرد دست و دلبازی است.
• چون به ابوالقاسم ده تومان داده است.
• چه مردمی!
• «چرا شیاطین را نمی شود دید؟»
• می پرسم.
• «شیاطین جزو ملائکه بود اند.
• شیطان رجیم ملک مقرب در درگاه الهی بوده است.
• ملائکه را نمی شود، دید.»
• داداش استدلال تئولوژیکی و اثبات منطقی می کند.
• «چرا شیطان طرد شده و لقب رجیم به اش داده اند؟»
• می پرسم
• «وقتی جبرئیل به حکم باری تعالی تندیس آدم را از گل ساخت و از باقی ماندهً گل، تندیس حوا را، خدا پس از دمیدن روح در کالبد آندو، از آفریده خویش به وجد آمد و به ملائکه و اجنه فرمان داد که در برابر آدم به سجده در آیند.
• شیطان از روی خودخواهی و تکبر به اعتراض برخاست و گفت که من از آتشم.
• آتش ارجمندتر از خاک است و از سجده در برابر آدم سرپیچی کرد.
• خدا هم او را از درگاهش راند.
• از این رو ست که او را شیطان رجیم می نامند.
• شیطان گفت، حالا که مرا از درگاه خود می رانی، من هم بندگان تو را گمراه خواهم کرد.
• شیاطین بچه های شیطان اند.
• او پاهایش را به هم می مالد و از جرقهً حاصل از اصطکاک پاهایش، شیاطین زاده می شوند.»
• داداش نقال زبردستی است.
• من هرگز مثل او نخواهم شد.
• فرق من با او در این است که او بندرت سؤال می کند.
• هرچه می خواند و یا می شنود، به سادگی می پذیرد.
• ولی من حتی به حرفی که می زنم، تردید دارم و اغلب حتی خویشتن خویش را به سؤال و جواب می کشم.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر