۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۱, یکشنبه

سیری در شعری از نصرت رحمانی (1)



نصرت رحمانی
( ۱۳۰۸ ـ ۱۳۷۹ )
  از شعرای معاصر نوگرا
از کارکنان رادیو
روزنامه نگار
مسئول صفحات شعر مجله زن روز  
آنارشیست
آثار:
 کوچ ۱۳۳۳
کویر ۱۳۳۴
ترمه ۱۳۳۴
میعاد در لجن ۱۳۳۶
حریق باد ۱۳۴۹
درو
شمشیر معشوقه قلم
پیاله دور دگر زد
در جنگ باد


 سرچشمه:
صفحه فیسبوک
زری مینوئی 

میم حجری

 پیشکش به ندا فضلی
دوست دیرین و دردمندمان


دری که کوبه ندارد
کسی نخواهد کوفت
نصرت رحمانی

میم
چرا.
اگر کوبه ـ  به عنوان وسیله دق الباب ـ نباشد،
سنگی و یا حتی مشتی که هست.

زری
مقصود کوبش است
 خواه هر چه باشد

میم
نه.
مقصودش کوبه است.
دیالک تیک وسیله و فونکسیون
دیالک تیک وسیله و هدف
دیالک تیک وسیله و آماج
دیالک تیک کوبه و کوبش در و یا دق الباب.
نصرت رحمانی از شعرای خردستیز است
 و اشعارش باید تحلیل شوند.

زری
آدمی وقتی حریف ِ ناهنجاری های جامعه نیست،
 به جان خودش می افتد

میم

·        ما اشعار نصرت رحمانی را هنوز نخوانده ایم.
·        ولی همین سرتیتر شعر ایشان، مبنی بر اینکه

«دری که کوبه ندارد
کسی نخواهد کوفت»

·        بلحاظ فلسفی به معنی مطلق کردن وسیله برای انجام فونکسیون معینی است.

1
·        کوبه در این بیت و یا مصراع مطلق می شود و کوبش در (دق الباب)  وابسته ی مطلق به کوبه تلقی می شود.
·        در حالیکه در عالم واقع چنین نیست.

2
·        بشر موجودی خردمند و خردگرا ست:
·        اگر وسیله معینی برای انجام فونکسیونی و یا برای نیل به هدف و آماجی نباشد، بنی بشر وسیله دیگری اختراع و یا کشف می کند.

·        اگر در کوبه نداشته باشد، سنگی و یا آجری که هست.
·        اگر سنگ و آجر هم نباشد، سکه ای در جیب هر کس که هست.
·        اگر سکه هم نباشد، مشتی که هست.

3
·        بشر که سهل است، نباتات و حشرات و حیوانات هم از عهده کوبش در بی کوبه عاجز نمی مانند.
·        گربه میو میو می کند.
·        سگ پارس می کند.
·        خر عرعر می کند و الی آخر.

4
·        این یاوه نصرت رحمانی ما را به یاد یاوه های آوانتوریسم چپ و راست (چریکیسم، فوندامنتالیسم، فدائیان و مجاهدان اسلام و خلق و غیره) می اندازد که مرتب شعار «تنها ره رهائی» را تکرار می کردند.

·        نصرت هم تنها طرز و طریق و وسیله دق الباب را کوبه قلمداد می کند.

5
·        شعار «تنها ره» کذائی، شعاری کودکانه، ابلهانه و عوامفریبانه است.

6
·        خردستیزی (ایراسیونالیسم) آوانتوریسم و فوندامنتالیسم و فاشیسم و امپریالیسم و غیره همین جا ست.
·        دری که کوبه ندارد با وسیله دیگری کوفته می شود.       

ناصر

با اینکه این نوشته هایت را نمی شود بطور قاطع رد کرد،
اما این نکته سنجی هایت خیلی دست و پا گیر است  
با رعایت کردن این نکته ها بعید می دانم شاعران بتوانند خودی نشان دهند تا قابل قبول شما واقع شوند
من به شخصه بسیاری از شعر های نصرت رحمانی را دوست ندارم
و برای آن دلایلی از نوع دلایل شما هم ندارم که ارائه دهم،
به دلم نمی نشیند همین!
اما دیدگاه های شما را هم درعالم شعر و ادبیات و هنر نمی پسندم،
 انسان شاعر را و بشر را و وظایف بشر را
بسیار فراتر از محدوده های تعیین شده توسط شما می پندارم.


·        خیلی ممنون از هماندیشی.

1
·        یکی از معایب چشمگیر ما ایرانی ها کلی گوئی و بحث انتزاعی است.
·        دلیلش بیشک بیگانگی با تفکر مفهومی است.

2
·        اینجا بحث بر سر بیتی و یا مصراعی از شعری است:

«دری که کوبه ندارد
کسی نخواهد کوفت»

·        حرف ما این است که محتوای معنوی این بیت در عالم واقع اعتبار ندارد و لذا جفنگی بیش نیست.
·        چون بدون کوبه هم می توان هر دری را کوبید.

3
·        برای ما در وهله اول خود این بیت، این اندیشه مطرح است و نه شاعر.
·        خود نظر مطرح است و نه صاحبنظر.

4
·        ما ـ بر خلاف شما ـ جز چند شعر از نصرت رحمانی نخوانده ایم.
·        ولی همان چند شعر برای ما تردیدی باقی نگذاشته که نصرت رحمانی شاعر به تمام معنی است.

·        شعر فراموش نشدنی موسوم به «عصر جمعه پاییز» را سال ها قبل، از ایشان خوانده ایم و یاد داشت کرده ایم:

و آفتاب خسته ی بیمار
از غرب می وزید
پاییز بود،
عصر جمعه ی پاییز.

ـ له له زنان
عطش زده
آواره ـ
باد هار
یک تکه روزنامه ی چرب مچاله را
در انتهای کوچه ی بن بست
با خشم می جوید.

تا دور دید من
اندوهبار غباری گس
در هم دویده بود.

قلبم نمی تپید
و باورم به تهنیت مرگ
شعری سروده بود.

من مرده بودم
رگ هایم
ـ این تسمه های تیره ی پولادین ـ
بر گرد لاشه ام
پیچیده بود.

من مرده بودم
قلبم در پشت میله های زندان سینه ام
از یاد رفته بود
اما هنوز خاطره ای در عمیق من
فریاد می کشید.

روییده بود
در بی نهایت احساسم
دهلیزی
 متروک
مه گرفته
و خاموش

فریاد گام های زنی
چون قطره های آب
از دور دور ذهن
در گوش می چکید

لب تشنه می دویدم سوی طنین گام
اما
تداوم فریاد گام ها
از انتهای دیگر دهلیز
در گوش می چکید:
«تک تک»
«چک چک»
چه شیونی!
چه طنینی!

برگ چنار خشکی از شاخه دور شد
چرخید در فضا
در زیر پای خسته من له شد.

آیا
دست بریده ی مردی بود
لبریز التماس؟

فریاد استخوان هایش برخاست،
آه!   

و آفتاب خسته ی بیمار
از غرب می وزید
پاییز بود،
عصر جمعه ی پاییز.

پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر