پرنده کوچولوی زشت
ورنر هایدوچک
برگردان
میم حجری
از این رو، خورشید هرگز نمی توانست صدای پرنده کوچولو را بشنود.
خورشید اما حسرت شنیدن صدای او را در دل داشت.
چند روز قبل وقتی ماه خورشید را دیده بود، به او گفته بود که صدای پرنده فوق العاده زیبایی را شبانه شنیده است.
ماه
از آن به بعد به کرات همین را می گفت.
ماه
واقعا
ماه کهنسالی بود.
خورشید حسرت می خورد و روز به روز غمگین تر می گشت.
«آه، کاش خورشید نبودم.
خوش به حال ماه که خوشبخت تر است.»
خورشید وقتی جلوی آیینه می ایستاد و خود را برای روز زیبا می ساخت، با خود می گفت:
«زیبایی به چه دردم می خورد، وقتی که در حسرت شنیدن صدای پرنده کوچولو به سر می برم.
افسوس که خواهم مرد، بدون اینکه صدای پرنده کوچولو را شنیده باشم.»
چون خورشید غمزده بود، روز هم غمزده می گشت.
روز در کلافی از مه خیس فرو می رفت و اشک می ریخت.
چون روز غمزده بود، درختان هم غمزده می گشتند، خانه ها هم، پرنده ها هم، سیم ها هم و آنتن ها هم.
جهان به طور کلی
غمزده می گشت.
این جوری نمی شد، زندگی کرد.
پرنده ها به باز گفتند:
«بپر به سوی ابرها و از خورشید پنهان در پشت پرده ابرها بپرس:
چی شده است؟
بالاخره
فصل تابستان است
و
وقتی فصل تابستان باشد، تابستان باید باشد.
خورشید هم باید این را رعایت کند.
جوجه های ما
در غیر این صورت
چگونه باید پرواز بیاموزند؟
این دیوانه بازی ها چیه که خورشید در می آورد.»
باز
به سوی ابرها پر کشید و از خورشید پنهان در پشت پرده ابرها پرسید:
هی، خورشید.
بالاخره
فصل تابستان است
و
وقتی فصل تابستان باشد، تابستان باید باشد.
جوجه های ما
چگونه باید پرواز بیاموزند، وقتی تو دیوانه بازی در می آوری؟»
خورشید گفت:
«آه. قلب دردمندی دارم و خواهم مرد.»
باز گفت:
«آره»
و
قیافه غمزده ای به خود گرفت.
برای اینکه باز، پرنده عاقلی بود و با خود می گفت، اگر خورشید، ماتم گرفته باشد، منهم باید برای همدردی با او ماتم بگیرم.
شاید دلش باز شود.
برای اینکه خورشید زیبایی است.
خورشید گفت:
«اگر من بمیرم، شماها هم خواهید مرد.»
باز گفت:
«آره»
و
قیافه ماتم زده تری به خود گرفت.
خورشید با خود گفت:
«عجب باز کودنی.
برایش مرگ و زندگی یکسان است.»
«من اما نمی خواهم به هیچ وجهی بمیرم.»
خورشید گفت.
باز گفت:
«من هم نمی خواهم بمیرم.
جوجه های من هنوز نمی توانند پرواز کنند.»
خورشید گفت:
«این پرت و پلاها چیه که میگی!»
باز گفت:
«آره.
آره.
پرت و پلا میگم.
معذرت می خواهم.
من باز کودنی هستم.
بگذریم از مرگ و بپردازیم به کارمان.
تو روز را زیبا کن و ما به جوجه های مان پرواز بیاموزیم.»
خورشید گفت:
«نمی توانم روز را زیبا کنم.
قلبی دردمند دارم و اشتیاقی فوق العاده قوی.
من باید صدای پرنده کوچولو را بشنوم تا بتوانم روز را دوباره زیبا کنم.»
باز گفت:
«اگر مسئله این است، غمی نیست.»
خورشید مأیوسانه گفت:
«آخ.
از دست تو کاری برنمی آید.
تو خودت اصلا توان خواندن نداری.
اگر احیانا بخوانی
همه موش ها با شنیدن صدایت به سوراخ های شان فرار می کنند.
از دست تو چه کاری ساخته است.»
باز گفت:
«تو کاری به این کارها نداشته باش.
وقتی زمین یک بار دور خود گردیده باشد، تو صدای پرنده کوچولو را خواهی شنید.»
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر