سعدی
بخت آیینه ندارم که در او مینگری
خاک بازار نیرزم که بر او میگذری
من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بیخبری
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری
برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت
که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری
دیدهای را که به دیدار تو دل مینرود
هیچ علت نتوان گفت به جز بی بصری
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظری
به فلک میرود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست
عیبت آن است که هر روز به طبعی دگری
گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی
پرده بر کار همه پرده نشینان بدری
عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد
حال دیوانه نداند که ندیدهست پری
پایان
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست.
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
این غزلی عاشقانه از سعدی است.
معشوق
در این غزل و بخش اعظم غزلیات دیکر
ایدئالیزه می شود
آن سان که ماورای دنیوی به نظر می رسد
و
شباهت غریبی به موجودات افسانه ای مثلا جن و پری کسب می کند.
غزل
بهترین وسیله برای تبلیغ خردستیزی است.
در این بیت غزل
دیالک تیک خفته و بیدار
برای توضیح رئالیستی دیالک تیک خودخواهی و بشردوستی (دیالک تیک اگوئیسم و هومانیسم)
به خدمت گرفته می شود:
چنان وانمود می شود که انگار
معشوق
اصلا
غمی
ندارد
و
برای غم عاشق
تره حتی خرد نمی کند.
یعنی
آدم
نیست
و
موجودی آسوسیال (ضد اجتماعی) و زباله
است.
راسیونالیته این تصور و تصویر
در
ناتورالیته (طبیعیت) عشوه ریزی معشوق و شاهد
است.
کسی که احساس کند که دیگری محتاج او ست،
طبعا و جبرا
نسبت به او بی اعتنا و حتی دشمن خو می گردد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر