۱۳۹۸ مهر ۳, چهارشنبه

پرنده فلزی، شعری از جعفر کوش آبادی


پرنده فلزی
جعفر کوش آبادی

من آن پرنده فلزی ام
که پای کاهدان دهکده
کنار دست های مفرغی
کنار توده ای علامت و کتل فتاده ام.

کتل 
به
علم بزرگ
اطلاق می شود
 که
 در 
دسته عزاداری 
حمل می کنند.

چه روزها که در میان دسته های نوحه گر
امام زاده های خشتی دهات
 را
طواف کرده ام.


چه لحظه ها،
در آن زمان که سیب قلک درشت ماه
به
 چشم کودک حصیرباف روستا
 شکفته بود،
پرنده ای ز ره رسید و با من از شکارچی گلایه کرد.

من آن پرنده فلزی ام
که قلب کوچکم 
هنوز
برای مهربان ـ نگاه پیرمرد پینه دوز
و 
گوشواره های تلقی بساط دوره گرد
می تپد.

من آن پرنده فلزی ام،
که
 شعله های کوته چراغ ها
و
 بوی نان تازه از تنوره های (دودکش های. شاید هم تنورهای) دور
مرا به زندگی امید داده است.

اگر چه 
کودکی
 دلش به توپ کوچکی 
خوش 
است،
اگر چه مردم فقیر شهر
به
 لقمه ای غذا
نیاز جان شان ز یاد می رود،
ولی چه باک،
چون 
حقیقت از زمین دشت
چو گندمی
 جوانه می زند
و
 مشت های بسته
 باز می شود.

من آن پرنده فلزی ام
که 
منتظر
کنار دست های مفرغی فتاده ام.

دگر ز چارچوب کهنه حیاط
پرنده ای مرا صدا نمی زند.

چه روزها که از هواکش کنار کاهدان دهکده
به
 چشم خویش
 دیده ام
کبوتری غریب
کنار سطل آب، 
زیر آفتاب،
غبار راه را ز بال خسته اش نشست و شست،
به من
ـ کلامی از پرنده ها نگفته ـ
سوی دشت ها پرید.

من آن پرنده فلزی ام
که
 پای کاهدان دهکده
 هنوز
به 
گله پرندگان
 امید بسته ام.
 
به
 گوش خود
 شنیده ام
که
 چون پرنده ای به سوی شهر رفت و بازگشت،
جوانه ای دمید
شکوفه ای دهان به خنده باز کرد.

من آن پرنده فلزی ام
که 
در شکوه جنبش پرندگان
دوباره 
زاده می شوم.
 
در
 آن زمان 
بهار می شود.
 
تمام چشمه های رستگاری زمین
به کوچه باغ های مرده جوش می زند
و
 از
 کشاله (دنباله، امتداد چیزی) حصار باغ
گیاه دوستی 
زبانه می کشد
و 
در هوای تازه بهار
پرندگان خسته نیازمند
یکی یکی 
ز ره رسیده
روی شاخه ها
چو پنبه های پنبه زن
پر سفید خویش 
را
میان برگ های سبز باد می دهند
و 
من 
ز پیله فلزی ام
جوانه می زنم.

پایان
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر