۱۳۹۴ مرداد ۲۶, دوشنبه

دودکش پاک کن کوچک و مرغکان برج کلیسا


جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

·        روزی از روزها، مردم متوجه شدند که خروس برج کلیسا کج ایستاده است.

·        «خروس پائین خواهد افتاد»، مردم گفتند.
·        «باید کاری کرد، تا پائین نیفتد!»

·        شهردار دستور داد تا نردبام عظیمی درست کنند.

·        «یک نفر برود بالا و خروس را تعمیر کند!»، شهردار دستور داد.

·        اما کسی جرئت نکرد که از نردبام عظیم بالا رود.

·        حتی پهلوان ابوالفضل که مرتب ماهیچه های بازوی خود را نشان این و آن می داد، جرئت بالا رفتن از نردبام غول آسا را نداشت.

·        «من این کار را می کنم»، دودکش پاک کن کوچک مصممانه گفت.

·        آنگاه لبه دارش را مرتب کرد و از نردبام بالا رفت.

·        او می بایستی 685 پله بالا رود و بعد به برج کلیسا برسد.

·        نخست سرش قدری گیج رفت، ولی بعد احساس بسیار خوشایندی داشت.

·        از آن بالا می توانست تا دور دست های شهر را ببیند، حتی دهات و رودهای دور و بر شهر را می توانست تماشا کند.

·        «یوهووو!»، دودکش پاک کن کوچک گفت و مشغول کار شد.

·        «چیزی زیبا تر از آفتاب سحرگاهی وجود ندارد!»، ناگهان کسی در نزدیکی دودکش پاک کن کوچک گفت.

·        «این کیست که از آفتاب سحرگاهی خوشش می آید؟»، دودکش پاک کن کوچک حیرتزده پرسید.

·        «منم!»، صدا گفت.

·        دودکش پاک کن کوچک دید که خروس برج کلیسا واقعا دارد حرف می زند.

·        خروس برج کلیسا بال هایش را بر هم می زد و حرف می زد.

·        «من فکر می کردم که تو از مس هستی!»، دودکش پاک کن کوچک شگفت زده گفت.

·        «از مس بودن من چه ربطی به حرف زدنم دارد؟»، خروس گفت.

·        آندو قدری با هم گپ زدند و دودکش پاک کن کوچک به تعمیر آن پرداخت و خروس راست راست ایستاد.

·        «خیلی ممنون!»، خروس برج کلیسا گفت.
·        «صبر کن، تا عصر!
·        عصر می خواهم به عنوان قدر دانی از زحماتت، هدیه ای به تو بدهم.»

·        دودکش پاک کن کوچک سوار خروس مسی برج کلیسا شد و همانجا منتظر هدیه ماند.

·        در گرگ و میش شامگاهی آهنگ حزین دلنشینی به گوشش رسید و سه مرغک بسیار زیبا از جائی به پرواز در آمدند.

·        «عصر به خیر!»، مرغکان گفتند و خروس بارها تعظیم کرد.
·        بعد خروس، چیزی در گوش چاق ترین مرغکان گفت.

·        «تخم مرغی، تخم مرغی!»، مرغک چاق گفت.

·        مرغک چاق به خواهش خروس، تخم گذاشته بود.
·        اما این تخم مرغ، تخم مرغ معمولی نبود.
·        این تخم مرغ، تخم مرغی از طلای خالص بود.

·        «این برای تو ست!»، خروس برج کلیسا گفت.

·        دودکش پاک کن کوچک تشکر کرد و از نردبام غول آسا پایین آمد.

·        «این همه وقت کجا بودی؟»، مردم پرسیدند.

·        «با خروس برج کلیسا گپ می زدم!»، دودکش پاک کن کوچک گفت.

·        مردم به تمسخر دودکش پاک کن کوچک پرداختند.

·        «مرغکان برج کلیسا هم آنجا بودند!»، دودکش پاک کن کوچک گفت.

·        مردم ـ اما ـ از شنیدن حرف های او خنده شان گرفت و از خنده روده بر شدند.


·        «آنها تخم مرغ طلائی زیبائی به من هدیه دادند»، دودکش پاک کن کوچک با عصبانیت گفت.

·        او می توانست تخم مرغ طلائی را نشان مردم دهد، ولی آن را از جیبش بیرون نمی آورد.

·        چون حوصله این کار را نداشت.

·        دودکش پاک کن کوچک ترجیح داد که به خانه برود و تخم مرغ طلائی را زیر بالش خوابش بگذارد.

·        از این به بعد، دودکش پاک کن کوچک رؤیاهای خوشایندی می بیند.

·        هر شب در خواب می خندد و وقتی صبح بیدار می شود، سرحال و شادمان است.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر