• گفتم، که کی ببخشی بر جان ناتوانم؟
• گفت:
• « آن زمان که نبود جان در میانه حایل»
• زمانی که جان تو حایلی میان من و تو نباشد، یعنی زمانی که مرده باشی.
• در پرتو این حکم حافظ می توان به چند و چون دیالک تیک عاشق و معشوق پی برد:
• رابطه عاشق و معشوق در تئوری عشق سعدی و حافظ، نه رابطه ای دو طرفه و مبتنی بر عشق متقابل، بلکه رابطه ای یکطرفه و عجیب و غریب است:
• عاشق هیچ است و معشوق همه چیز.
• عاشق پرستنده معشوق است و معشوق تشنه به خون او ست، خصم بی چون و چرای او ست!
• معشوق در این بیت، تنها زمانی حاضر به برقراری رابطه با عاشق است که وجود نداشته باشد.
• می توان گفت که سعدی و حافظ دیالک تیک عاشق و معشوق را به شکل دیالک تیک هیچ و همه چیز بسط و تعمیم می دهند.
• یعنی عملا تخریب می کنند.
• برای اینکه هیچ نمی تواند در رابطه دیالک تیکی با چیزی قرار گیرد.
• در نتیجهء هیچوارگی عاشق، دیالک تیک عشق در فلسفه سعدی و حافظ ـ در بهترین حالت ـ مسخ و مثله و مخدوش می شود و به دیالک تیک واره گدا و توانگر تقلیل می یابد.
• اگر کسی احیانا نظری در اشعار عاشقانه دیگر شعرای بی شعور باندازد، می تواند به این حقیقت امر پی ببرد.
حافظ
(دیوان حاافظ، چاپ هشتم، آذر 1352، انتشارات امیرکبیر ص 118)
• حافـظ آن روز طربنامه عشق تو نوشـت
• کـه قـلـم بر سر اسـباب دل خرم زد.
• منظور حافظ در این بیت عبارت از این است که عاشق شدن او همان و تلاوت فاتحه ای بلند بر دل خرم همان.
• از این بیت نیز می توان به ماهیت دیالک تیک عشق در فلسفه حافظ پی برد:
• دیالک تیک عشق اینجا نیز به شکل دیالک تیک عاشق و دشمن بسط و تعمیم می یابد و نقش تعیین کننده از آن دشمن دانسته می شود.
• مسئله قابل توجه اما این است که سعدی و حافظ دشمن را به عنوان دوست قالب می کنند.
حافظ
• عنان مپیچ که گر می زنی به شمشیرم• سـپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک
• معشوق در این بیت حافظ ـ بسان معشوقی در بوستان سعدی ـ سواره است و عنان در یک دست و شمشیر دست دیگر دارد!
• حافظ ـ به عنوان عاشق ـ اعلام می کند که اگر با شمشیر زده شود، سرش را سپر خواهد کرد نه دستش را.
• برای اینکه حاضر نخواهد شد که از فتراک اسب معشوق دست بردارد.
• حافظ این ایده را مو به مو از سعدی اقتباس کرده است.
• اگر ما از بسط و تعمیم دیالک تیک عاشق و معشوق به شکل دیالک تیک هیچ و همه چیز، هیچکاره و همه کاره، زباله و طلا صحبت می کنیم، به همین دلیل است.
• عاشق برای خویشتن خویش کمترین ارج و قرب و شخصیت و اعتباری قائل نمی شود، ولی در عوض معشوق را ایدئالیزه و مطلق می کند.
• چنین رابطه ای به رابطه عاشق و معشوق کمترین شباهتی ندارد، بلکه به رابطه گدا و توانگر می ماند:
• گدا فاقد همه چیز است، فاقد چیزهای مادی و معنوی بطور کلی است، بی همه چیز است، به معنی واقعی کلمه، انگل و پتیاره و آشغال است.
• اما معشوق بمثابه توانگر، صاحب همه چیز مادی و معنوی است.
حافظ
• تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق• هر دم آید غمی از نو بـه مـبارک بادم.
• از زمانی که حافظ غلام حلقه بگوش میخانه عشق گشته، یعنی از زمانی که عاشق شده، هر دم غمی نو به سراغش می آید.
• یکی از منابع غم، معشوق کذائی است.
• از تکرار گفته های پیشین پرهیز می کنیم.
حافظ
• فرورفـت از غم عشقت دمم، دم میدهی تا کی• دمار از مـن برآوردی نـمیگویی برآوردم.
• حافظ در این بیت، معشوق کذائی را مورد خطاب قرار می دهد و اعلام می دارد که از غم عشقش دیگر قادر به تنفس نیست.
• معشوق کذائی دمار از روزگارش برآورده، هلاکش کرده، ولی عین خیالش نیست.
• اگر این همان رابطه گدا و توانگر نیست، پس چیست؟
حافظ
(دیوان حاافظ، چاپ هشتم، آذر 1352، انتشارات امیرکبیر ص 259)
• دردم از یار است و درمان نیز هم
• دل فدای جان شد و جان نیز هم.
• یار هم بیمارش می سازد و رنج و عذابش می دهد، هم علاجش می کند.
• حافظ ـ به مثابه عاشق ـ فی نفسه هیچ است و معشوق همه چیز.
• حافظ در مصراع دوم، اذعان می کند که هم دل و هم جان خود را فدای معشوق کرده که برای حافظ به مثابه جان زندگی بخش است.
• آنچه که در این میان،غیرقابل انکار است، خودستیزی عاشق است که بر خردستیزی او اضافه می شود:
خردستیزی همیشه با خودستیزی و جامعه ستیزی و بشریت ستیزی دست در دست و شانه به شانه رفته است، می رود و خواهد رفت.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر