۱۳۹۹ اسفند ۶, چهارشنبه

کریسمس بالاخره کی از راه می رسد؟ (۱۶)

تاریخ کریسمس ۲۰۲۰ چه روزی است؟ + تاریخچه 

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

 

برگردان

میم حجری

 کسی در راه نیست!

 

·    از دمدمه های صبح برف می بارید.

 

·    هوای آشپزخانه گرم بود.

 

·    عطر چرب و ادویه آمیز کباب در هوا پراکنده بود.

 

·    ژوزفین زلف سیاه خود را با نوار سفید پشت گوش هایش بسته بود.

 

·    صورتش سرخ بود.

 

·    آتش در اجاق جرقه زنان زبانه می کشید.

 

·    «انگار حیوان است، آتش!»، آنا اندیشید.

 

·    «حیوان آتشین!»، آنا با خود گفت.

 

·    آنا در گوشه ای از میز چوبی آشپزخانه نشسته بود و نقاشی می کرد.

 

·    کاغذ سفید بیانگر برف بود.

 

·    کلاغ ها سیاه بودند و یکی از آنها فقط یک پا داشت.

 

·    آنا کلاغ ها را در چمن خانه چنین دیده بود.

 

·    اکنون هوا تیره و تار می شد.

 

·    کریسمس بود.

 

·    آنا مدت زیادی نبود که با ژوزفین زندگی می کرد.

 

·    او قبلا در پرورشگاه بود.

 

·    ژوزفین با ظروف و قاشق و چنگال سر و صدا راه انداخته بود.

 

·    بعد ظرف پر از سیب زمینی پخته را روی میز گذاشت و مشغول پوستگیری از آنها شد.

 

·    آنا می دانست که در اتاق نشیمن درخت کریسمس قرار دارد.

 

·    او اما اجازه دیدن آن را هنوز نداشت.

 

·    «صبر کن قدری!»، ژوزفین گفته بود.

 

·    و اکنون نفرین می کرد.

·    برای اینکه سیب زمینی داغ انگشتش را سوزانده بود.

 

·    آنا عکس خانه ای را نقاشی می کرد.

 

·    عکس خانه کوچولویی را می کشید که پنجره هایش از نور خورشید زرد رنگ می نمودند.

 

·    برنامه موسیقی رادیو به پایان رسید.

 

·    در کانال کودکان یک نفر قصه کریسمس را نقل می کرد.

 

·    قصه مریم و یوسف را که در جست و جوی سرپناه بودند.

 

·    کسی آندو را به خانه خود راه نداده بود و آنها وضع دشواری داشتند.

 

·    برای اینکه مریم آبستن بود و بچه به زودی تولد می یافت.

 

·    آنا می دانست که مهمانداری اجازه سکونت در اسطبلی را به آندو داده بود.

 

·    اما بقیه قصه را نمی توانست بشنود.

 

·    برای اینکه ژوزفین سر اجاق سر و صدا راه می انداخت.

 

·    او تکه های بزرگ هیزم در اجاق می گذاشت.

 

·    بعد غذا را در قابلمه هم می زد و مزمزه می کرد.

 

·    آنا عکس پیر مرد را در زیر برف می کشید.

 

·    پیرمرد، صبحگاهان نزدیک کلیسا ایستاده بود و اسباب بازی ئی را که خود درست کرده بود، می فروخت.

 

·    اسباب بازی درشکه ای چوبی بود که به وسیله حیواناتی از قلع کشیده می شد.

 

·    مردم تماشا کرده بودند، ولی نخریده بودند.

 

·    پیرمرد کفش هایش کهنه و فرسوده بودند و آستین کتش پاره بود.

 

·    «او باید بیگانه و خارجی باشد»، زنی به زنی دیگر گفته بود.

 

·    آنا او را از دور دیده بود.

 

·    آنا پول نداشت.

 

·    ژوزفین اکنون برای سالاد سیب زمینی پیاز خرد می کرد.

 

·    با پشت دستش اشک چشم هایش را پاک می کرد.

 

·    از رادیو دوباره موسیقی پخش می شد.

 

·    ترانه «برف می بارد، شر و شر» خوانده می شد.

 

·    آنا پا شد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.

 

·    واقعا هم همچنان برف می بارید.

 

·    اما برف شر و شر نمی بارید.

 

·    برف معلق زنان، رقص کنان بر زمین می نشست.

 

·    برف ـ پنبه ها درشت و درهم برهم می آمدند.

 

·    آنا دوباره به یاد گربه افتاد.

 

·    گربه ای رنگارنگ، سرخ و سفید و خاکستری.

 

·    گربه تا دم در آمده بود و با چشمان درشت زرد رنگش آنا را نگاه کرده بود.

 

·    بعد ژوزفین در خانه سر و صدا راه انداخته بود و گربه رفته بود.

 

·    آنا به سر میز برگشت و عکس گربه ای را در زیر برف نقاشی کرد و در کنارش عکس درختی را کشید.

 

·    شاید گربه بخواهد که از درخت بالا برود.

 

·    آنا لبخند زد.

 

·    در حاشیه دیگر کاغذ آسمان تیره را رسم کرد.

 

·    ژوزفین چند دانه گردو جلویش گذاشت.

 

·    «گردو دوست داری؟»، ژوزفین پرسید.

·    گردو شیرین و خوشمزه است.

 

·    «غذا حاضر شده و می توانیم بخوریم»، ژوزفین گفت.

·    «بعد وقت هدیه دهی است!»

 

·    وقتی آنا به نقاشی اش نگاه کرد، دید که ستاره ها را فراموش کرده است.

 

·    آسمان سیاه به رنگ زرد امان نمی داد.

 

·    «در را ببند!»، ژوزفین گفت.

·    «حالا فضای دلنشینی برای خودمان پدید می آوریم.»

 

·    «و اگر کسی بخواهد وارد خانه شود؟»، آنا گفت.

 

·    «کسی وارد خانه نخواهد شد»، ژوزفین گفت.

 

·    ژوزفین پیشبند گلدار آشپزی را باز کرد و دامنش را مرتب نمود.

 

·    دستی به زلفان خویش کشید و بشقاب های خوبتر را روی میز چید.

 

·    روی بشقاب ها عکس میوه های گونه گون و زنبیلی پرگل نقاشی شده بود.

 

·    «سالاد سیب زمینی خیلی خوب شده و بعد خواهی دید که کباب چه خوشمزه خواهد بود!

·    فردا گوشت با کلم قرمز و مارچوبه خواهیم داشت.

·    کمکم کن!»، ژوزفین گفت.

 

·    بعد ماهتابه سیاه رنگ را از اجاق برداشت.

 

·    آنا هم آتشزنه را برداشت.

 

·    آتش انگار می خواست که از اجاق بیرون بزند.

 

·    آتش زرد بود و سرخ و قدری هم به آبی می زد.

 

·    «در اجاق را بگذار و گرنه دود بیرون می زند!»، ژوزفین گفت.

 

·    آنا لحظه ای تصور کرد، که چه خواهد شد، اگر آتش را در اتاق رها کند.

 

·    «در اجاق را بگذار!»، ژوزفین بار دیگر گفت.

·    «دود می کند!»

 

·    آنا در آهنی اجاق را بست.

 

·    آواز «شب آرام، شب مقدس» از رادیو شنیده می شد.

 

·    آنا شانه هایش را بالا کشید.

 

·    «سردت است؟»، ژوزفین پرسید.

 

·    «نه!»، آنا جواب داد.

 

·    آنا به سوی پنجره رفت.

 

·    اما هوا تاریک بود و چیزی دیده نمی شد.

 

·    آنا همیشه در این فکر بود که کسی بیرون از خانه است.

 

·    ژوزفین کباب را تکه تکه کرد.

 

·    کباب پوسته ای قهوه ای رنگ داشت.

 

·    سوس هم قهوه ای و غلیظ و سفت شده بود.

 

·    ژوزفین همراه با ترانه رادیو زمزمه می کرد.

 

·    «آخ!»، ژوزفین گفت.

 

·    او رومیزی سفید را لکه دار کرده بود و سعی کرد که با دستمال کاغذی تمیزش کند.

 

·    «نقاشی ات را بردار!»، ژوزفین گفت.

·    «می خواهیم غذا بخوریم!»

 

·    آنا تصمیم داشت که گل بنفشه فرنگی را هم به نقاشی خود اضافه کند.

 

·    اگرچه این گل هنوز زیر برف قرار دارد.

 

·    وقتی آنا نزد ژوزفین می آمد، پائیز بود.

 

·    آن روزها ـ تمام روز ـ روی کوتاهترین دیوار قبرستان می نشست و قبرها را تماشا می کرد.

 

·    روی قبرها گل بنفشه فرنگی روئیده بود:

·    بنفشه فرنگی آبی، بنفش، زرد و سپید.

 

·    هر بنفشه فرنگی ئی صورت خاص خود را داشت و آنا آنها را به خاطر داشت.

 

·    آنا در عالم فکر با گلها صحبت کرده بود.

 

·    «تو!»، آنا گفته بود.

·    «تو گل آبی کوچولو، دخترک نازنین، نترس!

·    من به تو دست نخواهم زد!»

 

·    «ترانه هم می خواندید؟»، ژوزفین موقع خوردن غذا پرسید.

·    «در پرورشگاه ترانه هم می خواندید؟»

 

·    «آری!»، آنا جواب داد.

 

·    آنا اما به پرورشگاه دیگر نمی اندیشید.

 

·    از رادیو آواز «شاد باشید» شنیده می شد.

 

·    «خوشحالی؟»، ژوزفین پرسید.

 

·    آنا احساس شادی می کرد.

 

·    حرارت بزرگ پرشکوهی در دلش پخش می شد.

·    مثل فرشی از شادی و خوشبختی.

 

·    «می دانی که چه آرزو کرده ای؟»، ژوزفین پرسید.

 

·    «عنقریب به آرزوهایت جامه عمل خواهی پوشاند!»

 

·    شادی اما اصلا ربطی بدان نداشت.

 

·    این شادی نه شادی انتظار و توقع، بلکه شادی نسبت به چیزی بود که موجود بود.

·    شادی از طعم غذا بود.

·    شادی از گرما بود.

·    شادی از تبدیل خانه به جزیره ای در دریای برف بود.

·    شادی از رسیدن یوسف و مریم به اصطبل و آسودن در میان علوفه و کاه و نفس گرم حیوانات بود.

 

·    اما آنا بعدا به یاد آورد که شادی انگار بر روی پرده ای نقاشی شده بود که کنار کشیده می شد و در پشت آن ظلمت حکمفرما بود، مثل آسمان تیره و تاری که در نقاشی او قرار داشت.

·    آسمانی که در آن از ستاره اثری نبود.

 

·    «فکر می کنی که کسی در راه نیست؟»، آنا پرسید.

 

·    «هیچکس در راه نیست!»، ژوزفین گفت.

 

·    «کسی غمگین نیست؟»، آنا پرسید.

 

·    «نه!»، ژوزفین گفت.

 

·    «کسی سردش نیست؟»، آنا پرسید.

 

·    «نه!»، ژوزفین گفت.

 

·    «کسی گرسنه نیست؟»، آنا پرسید.

 

·    «نه!»، ژوزفین گفت.

 

·    «اما پیرمردی که جلوی کلیسا ایستاده بود و شما گفتید که خارجی است، چی؟»، آنا پرسید.

 

·    «او رفته خانه اش!»، ژوزفین گفت.

 

·    «گربه چی؟»، آنا پرسید.

 

·    «گربه مال همسایه بود»، ژوزفین گفت.

 

·    «کلاغی که یک پا داشت، چی؟»، آنا پرسید.

 

·    «او به بیشه برگشته است.

·    او در بیشه آشیان دارد.

·    بیا سر غذا!»، ژوزفین گفت.

 

·    «بعد از جمع کردن سفره من شمع ها را روشن خواهم کرد.»

 

·    ناقوس ها در اتاق بغلی به صدا در آمدند.

 

·    آنا وارد اتاق شد و از دیدن درخت کریسمس، چراغ ها و کره های رنگارنگ آویزان از درخت کریسمس تعجب کرد.

 

·    هدیه های خود را در درخت کریسمس پیدا کرد:

·    پولووری آبی رنگ ، کتاب ها، مروارید های رنگارنگ و سگ کوچولویی از پنبه و پارچه.

·    علاوه بر آن شیرینی، آب نبات، نارنگی و آخر از همه اسباب بازی ئی را پیدا کرد که از شاخه های زیرین درخت کریسمس آویزان بود.

 

·    بعد به بازی پرداختند و هر از گاهی ترانه خواندند.

 

·    تا اینکه سرانجام خسته شدند.

 

·    «شب به خیر!»، ژوزفین گفت، وقتی که به طبقه بالا برای خواب رفته بودند.

·    «فردا هم کریسمس خواهد بود.»

 

·    آنا کفش و دامن و بلوزش را در آورد.

 

·    بعد به سوی پنجره رفت.

 

·    شب به روشنی برف بود و ساکت بود.

 

·    در دور دورها، در ورای درختان، درخشش کمرنگی به چشم می خورد.

 

·    خانه های دیگر در ظلمت به موجودات اسرارآمیز خفته ای شباهت داشتند و آنا لحظه ای پنداشت که دم و بازدم آنها را می بیند.

 

·    برف بند آمده بود.

 

·    در شیشه های پنجره گل یخ روئیده بود.

 

·    آنا سرما را حس می کرد.

 

·    از پنجره دور شد، در را آهسته باز کرد و از پله ها پائین رفت.

 

·    در اتاق کریسمس حوادث عصر مقدس به هیئت موجی از عطر در آمده بود.

 

·    بوی موم شمع ها نوای آوازها را زیر چتر خویش گرفته بود.

 

·    آنا لامپ کوچولویی را با سیم طولانی از کمد اتاق آورد و لب پنجره گذاشت.

 

·    بعد دوباره بی سر و صدا از پله ها بالا رفت، به زیر لحاف خزید و خوابید.

 

·    آنا در تمام طول شب، فقط یک بار بیدار شد.

 

·    همه جا همچنان ساکت و آرام بود، ولی در این سکوت، چیزی او را بیدار کرده بود.

 

·    خش خش منظم و نرمی در روی برف، در جلوی خانه، چیزی شبیه صدای پای کسی که با احتیاط قدم برمی دارد.

 

·    «در بزن!»، آنا زیر لب زمزمه کرد.

·    «در بزن!

·    آنگاه من فوری پائین می آیم.‍»

 

·    بعد دوباره به خواب عمیقی فرو رفت.

 

·    به خواب بی درنگ و عمیقی!

 

·    روز بعد آفتاب می تابید.

 

·    آنا احساس می کرد که رؤیائی را از یاد برده است، رؤیای مهمی را.

 

·    قدری ـ بی سر و صدا ـ در تختخواب ماند.

 

·    در اتاق سرد گشته می توانست نفس خود را ببیند.

 

·    خمیازه ای کشید، پا شد و لب پنجره رفت.

 

·    نیزه های نور روز به طرز دردآوری در چشمانش فرو خلیدند و مدتی طول کشید تا او به ماجرای شب پی ببرد.

 

·    رد پاها از خیابان به در خانه و پنجره ای می رسیدند که آنا شباهنگام لامپی در آن قرار داده بود.

 

·    آنا با عجله به جستجو در لباس هایش پرداخت.

 

·    کتری آب در آشپزخانه سوت می زد و از رادیو نوای موسیقی به گوش می رسید.

 

·    آنا یکی از جوراب هایش را پیدا نکرد.

 

·    بعد از اینکه آن را بالاخره پیدا کرد و پوشید و بند کفش چپش را هم محکم بست، از پله ها پائین دوید.

 

·    از اتاق نشیمن بوی کریسمس می آمد.

 

·    در خانه باز بود.

 

·    ژوزفین برف پارو می کرد.

 

·    او پارو را از پنجره تا خیابان می راند، درست در جهت مخالف رد پاهای شبانه.

 

·    از رد پاهای شبانه دیگر اثری باقی نبود.

 

·    «ژوزفین!»، آنا صدا کرد.

 

·    اما در همین اثنا ناقوس کلیساها به صدا در آمدند.

 

·    ناقوس ها سخت و آهنین به صدا در می آمدند و نوای آنها صدای آنا را زیر بار خود مدفون می کرد.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر