۱۳۹۹ اسفند ۱۰, یکشنبه

کریسمس بالاخره کی از راه می رسد؟ (۲۰)

تاریخ کریسمس ۲۰۲۰ چه روزی است؟ + تاریخچه 

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

 

برگردان

میم حجری

 

 ایام درهای باز 

 

·    روزها می آیند و سپری می شوند و هر روز کریسمس را قدری نزدیکتر می کنند.

 

·    در تمام طول سال، تیم، لاورا و لئو کله ای پر از یاوه داشته اند.

 

·    اکنون ـ اما ـ آنها ناگهان نسبت به هم مهربان می شوند.

 

·    آنها گلوی شان را می شویند، زنبیل سبزی پیر زنان را به خانه می برند، پاهای شان را تمیز می کنند و «بفرمائید!»، «خیلی ممنون!» می گویند.

 

·    «شما سه تا چه تان است؟»، مادر می پرسد و می خندد.

 

·    «خوب!»، تیم می گوید.

 

·    «دلیلی ندارد!»، لئو می گوید.

 

·    «به خاطر عید کریسمس است!»، لاورا می گوید.

 

·    «هووم»، مادر می گوید.

 

·    تیم به فکر فرو می رود.

 

·    «فکر می کنید که دیگر دیر شده است؟»، تیم می پرسد.

 

·    «برای بشردوستی هرگز دیر نیست!»، مادر می گوید.

·    «همیشه همین جور باشید!»

 

·    آنها همچنان مهربان هستند، اگرچه کار آسانی نیست.

 

·    آن سه به هنگام عصر، وقتی که هوا گرگ و میش می شود، به پشت بام می روند، به تماشای ستاره ها می پردازند و اندیشه های خوب را به خاطر خطور می دهند.

 

·    اما یکبار لئو نتوانست تاب بیاورد و نخودی را به کلاه مرد چاقی زد.

 

·    بعد دچار هراس شد.

 

·    «فکر می کنید که مسیحکودک عمل بد مرا دیده است؟»، هراس زده پرسید.

 

·    «امیدواریم که او ندیده باشد»، لاورا گفت.

·    «او که نمی تواند همیشه کاری جز نظارت بر ما نداشته باشد»، تیم گفت.

 

·    روزها در خیابان پرسه می زنند و یا دور هم می نشینند.

 

·    «شما چه کار می کنید؟»، مردم با سوء ظن می پرسند، وقتی که بچه ها تمیز و با موی سر شانه شده به زباله دانی خیره شده اند.

 

·    «ما مهربان هستیم»، لاورا می گوید.

 

·    تیم و لئو دهن دره می کنند.

 

·    چون همیشه مهربان و مؤدب بودن کار بسیار دشواری است.

·    علاوه بر آن کسل کننده هم است.

 

·    پس از گذشت چند روز، آنها دچار تزلزل می شوند.

 

·    «اگر مردم به مؤدب بودن ما اصلا پی نبرند، چی؟»، لئو ناگهان می پرسد.

 

·    «خوب!»، لاورا می گوید.

 

·    «ما باید توجه مسیحکودک را به خود جلب کنیم!»، تیم پیشنهاد می کند.

 

·    آنها به دنبال راه حل می گردند و بالاخره چیزی به ذهن شان می آید.

 

·    خود را به سرعت به فروشگاه بزرگ می رسانند و کاغذ و پاکت می خرند.

 

·    بعد جلوی در فروشگاه بزرگ، آنجا که هوای گرم به بیرون می زند، می نشینند و نامه ای به مسیحکودک می نویسند.

 

·    «مسحکودک عزیز!»، لاورا با خط درشت می نویسد.

·    «لطفا برای من جعبه نقاشی بیاور!

·    با رنگ های قرمز و سبز و آبی و زرد!»

·    برای اطمینان خاطر اضافه می کند.

 

·    «مسحکودک عزیز!»، لئو می نویسد.

·    «من یک هواپیما می خواهم.

·    ارادتمند تو لئو!»

 

·    «مسیحکودک عزیز!»، تیم با خط کج و معوج می نویسد.

·    «من دلم ماشین می خواهد، اگر ممکن باشد!» 

 

·    «آیا باید پیشاپیش از مسیحکودک تشکر کنیم و آخر نامه خیلی ممنون بنویسیم؟»، لاورا با خود می گوید و تصمیم می گیرد که بنویسد.

 

·    نامه ها را در پاکت می گذارند و اکنون که می خواهند نامه را ارسال کنند، متوجه می شوند که آدرس مسیحکودک را نمی دانند.

 

·    «آسمان!»، لاورا می گوید.

 

·    لئو تردید دارد.

 

·    «آسمان که آدرس نمی شود»، لئو می گوید.

 

·    آن سه به یکدیگر نگاه می کنند و راه حلی به نظرشان نمی رسد.

 

·    «ببخشید!»، به زن سبزی فروش چاق و چله می گویند.

·    «آدرس مسیحکودک در آسمان از چه قرار است؟»

 

·    اما او هم متأسفانه نمی داند.

 

·    «من هرگز به این مسئله نیندیشیده بودم»، زن سبزی فروش می گوید و شرمگینانه پیشبندش را مرتب می کند.

 

·    بچه ها آدرس مسیحکودک را از نجار، بنا، خانم قهوه چی و صاحب پمپ بنزین هم می پرسند.

 

·    ولی کسی نمی تواند در این باره مطلع شان کند.

 

·    «مهمترین چیزها را بزرگسالان هم نمی دانند»، لئو می گوید.

 

·    بعد آن سه به سختی اندوهگین می شوند.

 

·    آنها از دیوار جلوی کارخانه شکلات سازی بالا می روند و روی آن می نشینند.

 

·    بوی خوشی مثل همیشه به مشام شان می رسد.

 

·    نامه را هم روی دیوار می گذارند.

 

·    «مهربان و بشردوست بودن بیهوده است!»، تیم می گوید و آه می کشد.

 

·    «آره، بیهوده است!»، لئو تأییدش می کند.

 

·    درست در همین لحظه بادی از راه می رسد و نامه را با خود می برد.

 

·    «کمک!»، سه خواهر و برادر داد می کشند و به دنبال باد می دوند.

 

·    اما به جای گرفتن نامه به پاسبانی برمی خورند که از سمت مخالف می آید.

 

·    «به کجا چنین شتابان!»، پاسبان می گوید و می خندد.

 

·    و بچه ها تمام ماجرا را به او می گویند.

 

·    «در این مورد نباید دلواپس باشید»، پاسبان می گوید.

·    «بدین طریق، همه چیز رو به راه است.

·    نمی دانستید که باد نامه رسان آسمانی است.

·    باد نامه شما را مستقیما به مسیحکودک می رساند.

·    مسیحکودک آدرس مشخصی ندارد.

·    آسمان را نباید با زمین عوضی گرفت.»

 

·    بچه ها نمی توانند باور کنند که باد نامه شان را به دست مسیحکودک رسانده است.

 

·    با چین بر پیشانی به خانه برمی گردند.

 

·    اما صبح روز بعد که از خواب بیدار می شوند، زیر در اتاق شان موی درخشان فرشته ای قرار دارد.

 

·    بچه ها این را نشانه رسیدن نامه خود به دست مسیحکودک می دانند.

 

·    «هورا!»، لئو داد می زند.

·    «همه چیز رو به راه است!»

 

·    «پس غصه ای نیست!»، تیم می گوید.

·    «اکنون باید به فکر مردم باشیم.

·    وقت بسته بندی هدایا ست!»

 

·    بعد زر ورق رنگین و نوار طلائی می خرند و دست به کار می شوند.

 

·    قبل از همه در اتاق نشیمن را قفل می کنند.

 

·    «چشم هایت را ببند!» لاورا به گربه نره (جیپی) می گوید.

·    «و گرنه هدیه خود را پیشاپیش می بینی!»

 

·    کلاه دست بافت برای مادر ناگهان طور دیگری جلوه می کند.

 

·    اما او می تواند ـ در هر حال ـ شب ها در تاریکی بر سر نهد.

 

·    برای بابا هم جا سیگاری بسیار زیبائی تهیه کرده اند.

 

·    برای شیرفروش گل کاغذی قرمزی که بتواند به سینه زند، برای نامه رسان کف پای نرمی برای گذاشتن در کفش، برای پاسبان آب نبات ضد سرفه و ضد سرماخوردگی، برای زن گلفروش صندلی ئی که خود ساخته اند و فقط اندکی تق و لق است.

·    برای پسرک روزنامه فروش آدامس و برای جیپی ـ گربه نره ـ موش پلاستیکی.

 

·    «خیلی خوب!»، لاورا می گوید.

 

·    بسته ها خیلی زیبا به نظر می رسند.

 

·    هر بسته مناسب کسی است که آن را دریافت خواهد کرد.

 

·    بچه ها بسته ها را در کمد می گذارند، در کمد را می بندند و به آشپزخانه می روند.

 

·    بوی خوشایندی آشپزخانه را در بر گرفته است.

 

·    مادر شیرینی درست می کند.

 

·    وقتی می خواهد شیرینی ها را در ماهتابه بر گرداند، جیپی ـ گربه نره ـ از فرصت استفاده می کند و فوری یکی از آنها را برمی دارد.

 

·    گربه نره ها ـ ظاهرا ـ نباید قبل از کریسمس به ویژه مؤدب باشند.

 

·    «به من بگو!»، لاورا می گوید.

·    «همه در کریسمس هدیه می گیرند، اما چرا کسی به مسیحکودک چیزی نمی دهد؟»

 

·    «بهتر نیست که ما برای او ستاره کاغذی طلائی از پنجره آویزان کنیم؟»، تیم پیشنهاد می کند.

 

·    «مسیحکودک فقط یک آرزو دارد»، مادر می گوید، وقتی که شیرینی های تازه ای را روی اجاق می گذارد.

 

·    «کدام آرزو؟»، بچه ها می پرسند.

 

·    «مسیحکودک می خواهد که همه آدم ها نسبت به یکدیگر مهربان باشند!»

 

·    بچه ها چشم های خود را می بندند و بدان می اندیشند.

 

·    مادر و بابا را دوست دارند.

 

·    پاسبان چهار راه را هم دوست دارند، که همیشه به آنها دست تکان می دهد.

 

·    زن گلفروش را هم دوست دارند و حتی پسرک روزنامه فروش را دوست دارند، که برخی اوقات گستاخی از خود نشان می دهد.

 

·    «من نسبت به همه مهربانم!»، لاورا می گوید.

·    «فقط با زن شاه بلوط فروش مشکل دارم که غرغرو است!»

 

·    «آره، حق با تو ست!»، بچه ها می گویند.

 

·    «شاید»، تیم پس از مکثی می گوید.

·    «شاید بهتر است که ما او را بار دیگر از نظر بگذرانیم!»

 

·    بعد از خانه به خیابان می دوند و پیر زن شاه بلوط فروش را در نظر می گیرند.

 

·    او کنار تنورک خود ایستاده و چهره ای تیره و درهم کشیده دارد.

 

·    «من نمی توانم او را دوست بدارم»، لئو آهسته می گوید.

 

·    «اما اگر مسیحکودک از مهر ما نسبت به او شادمان می شود، پس ما هم باید تلاشی به خرج دهیم»، لاورا می گوید.

 

·    «سلام، زن شاه بلوط فروش!»، تیم با صدای بلند و دوستانه می گوید.

 

·    «اگر چیزی نمی خواهید بخرید، بروید»، زن شاه بلوط فروش سرشان داد می زند.

 

·    او بچه ها را چنان از خود می راند که انگار مگس اند.

 

·    «ما زن شاه بلوط فروش را نمی توانیم دوست بداریم»، لاورا شب، وقتی که مادرش به او شب به خیر می گوید، می گوید.

 

·    «شاید نه به این زودی»، مادر می گوید.

·    «فردا بار دیگر، از نو تلاش کن!»

 

·    روز بعد، بچه ها دور و بر زن شاه بلوط فروش پرسه می زنند.

 

·    اندک اندک به او نزدیکتر می شوند.

 

·    «شاه بلوط دارم!

 

·    شاه بلوط داغ!»، پیر زن با بدحالی داد می زند و ضمنا آهسته به زمین و زمان، بد و بی راه می گوید.

 

·    «برای چی نگاهم می کنید؟»، زن شاه بلوط فروش ناگهان می پرسد.

·    «چی می خواهید؟»

 

·    «ما سعی می کنیم که نسبت به تو مهربان باشیم»، لاورا می گوید.

 

·    زن شاه بلوطف روش می خندد.

 

·    خنده او اما خنده تلخی است.

 

·    بچه ها آرزو داشتند که او حداقل یکبار لبخندی کوچولو هدیه شان کند.

 

·    «کار بسیار دشواری است!»، تیم هنگامی که عصر با مادر و بابا دور تاج ادونت نشسته اند، گفت.

·    «من نمی توانم زن شاه بلوط فروش را دوست بدارم»، لئو می گوید.

 

·    «اگر هم من بتوانم او را دوست بدارم، حتما برای مدت کوتاهی خواهد بود»، لائرا اضافه کرد.

·    «حداکثرش تا روز دوم عید.

·    کافی است؟»

 

·    «اگر کسی هدایا را روز دوم عید از تو پس بگیرد، به نظرت کار او مضحک نخواهد بود؟»، بابا می پرسد.

 

·    «چه می شود کرد!»، بچه می گویند و آه می کشند.

 

·    و تیم شب در خواب می بیند که زن شاه بلوط فروش او را به رگبار شاه بلوط بسته است.

 

·    صبح روز بعد هر سه زود از خواب بیدار می شوند.

 

·    بعد از خانه بیرون می دوند و قائمکی به گوشه خیابان می نگرند که زن شاه بلوط فروش ایستاده است.

 

·    و شاهد منظره غیر منتظره ای می شوند.

 

·    پسرکی با موهای آشفته شرمگینانه سر اجاق شاه بلوط ایستاده است.

 

·    پسرک از سرما می لرزد و زن شاه بلوط فروش به جای اینکه او را از سر بساط خویش دور براند، خم شده و ضمن گرم کردن او، نوازشش می کند و ناگهان او را ـ حتی ـ بغل می کند.

 

·    زن شاه بلوط فروش با پسرک حرف هم می زند، ولی بچه ها حرف های او را نمی شنوند.

 

·    آنها به یکدیگر نگاه می کنند و شرمنده می شوند.

 

·    ولی چون کسی نباید به حرف های دیگران قائمکی گوش بدهد، از راه رفته دو باره به خانه برمی گردند.

 

·    لاورا می بیند که زن شاه بلوط فروش چگونه دماغ پسرک را پاک می کند.

 

·    «هووم»، لئو می گوید.

 

·    ناگهان هر سه درمی یابند که زن شاه بلوط فروش را دوست می دارند.

 

·    «اما به او نباید گفت»، تیم با خود می گوید.

·    «و گرنه ممکن است عصبانی شود و شاید هم به رگبار شاه بلوط ببندد.»

 

·    اما وقتی به خانه برمی گردند، ماجرا را بی درنگ نقل می کنند.

 

·    «فکر می کنی که مسیحکودک اکنون خوشحال است»، بچه ها می پرسند.

 

·    «آره!»، مادر می گوید.

·    «بی شک!»

 

·    بچه ها هم اکنون راضی و خشنودند.

 

·    روی هم رفته، اکنون هر روز زیباتر از روز قبل است.

 

·    شیرینی کریسمس هوای خانه را معطر کرده است، از رادیو موسیقی کریسمس پخش می شود و همه چیز لبریز از انتظار است.

 

·    بچه ها اکنون ترجیح می دهند که در خانه بمانند.

 

·    «فقط چند روز تا کریسمس مانده است!»، لاورا به جیپی ـ گربه نره ـ می گوید.

 

·    لئو و تیم از پنجره به بیرون می نگرند.

 

·    «همه جا ساکت و بی سرو صدا ست!

·    مردم چه کار می کنند؟»، بچه ها از مادر می پرسند.

 

·    مادر ستاره هائی از کاغذهای طلائی درست می کند.

 

·    «کسی که اکنون در بیرون نباشد، در اتاق گرم نشسته است»، مادر جواب می دهد.

 

·    «تا عصر چیزی نمانده است»، بابا که مشغول خواندن روزنامه است، می گوید.

 

·    «همه اتاق گرم دارند»، تیم می گوید.

·    «مگر نه؟»

 

·    «آره، غیر از تهیدستان و بی کسان، همه اتاق گرم دارند»، مادر می گوید.

 

·    «چنین نباید باشد!»، بچه ها هر سه با هم حیرت زده می گویند.

 

·    «از این رو ست که ایام کریسمس، ایام درهای باز است»، بابا توضیح می دهد و روزنامه را به کنار می نهد.

 

·    بچه ها ـ بی درنگ ـ پا می شوند و در خانه را باز می گذارند.

 

·    باد سرد به خانه یورش می آورد و همه ستاره های طلائی کاغذین را از جا می کند.

 

·    «آخ!»، مادر داد می زند.

 

·    «در خانه را ببندید!»، بابا می گوید.

 

·    «تو اما همین الان گفتی که ایام کریسمس، ایام درهای باز است»، لئو می گوید.

 

·    بابا به او باید حق بدهد.

 

·    «بهتر است که ما لباس گرم بپوشیم»، مادر پیشنهاد می کند.

 

·    آنگاه همه لباس گرم می پوشند.

 

·    حتی گربه نره ـ جیپی ـ کلاه پشمی به سر می کشد.

 

·    «بیائید!»، لاورا تهیدستان و بی کسان را فرامی خواند.

 

·    اما جز باد کسی وارد خانه نمی شود.

 

·    «من فکر می کنم»، مادر می گوید.

·    «در محله ما تهیدست و بی کس وجود ندارد.»

 

·    پاهای او از سرما یخ زده اند.

 

·    «بهتر است که صبر کنیم!»، تیم می گوید و عطسه می کند.

 

·    ناگهان کسی جلوی در می ایستد.

 

·    پاسبان چهار راه خیابان است.

 

·    «تو تهیدست و بی کسی؟»، بچه ها می پرسند.

 

·    «نه!»، پاسبان جواب می دهد.

·    «اما خدا را شکر که در خانه شما باز است.

·    من باید خودم را قدری گرم کنم!»

 

·    او دست ها یش را به هم می مالد و کنار بخاری می نشیند.

 

·    «چه خبر تازه در شهر!»، تیم می پرسد.

 

·    «به زودی کریسمس فرا می رسد»، پاسبان می گوید.

·    «من موی فرشته ای را دیده ام که از آسمان به زمین می آمد.»

 

·    لحظه ای بعد پسرک روزنامه فروش وارد اتاق می شود.

 

·    «برررر»، پسرک روزنامه فروش می گوید.

·    «هوا خیلی سرد است.»

 

·    «تو تهیدست و بی کسی؟»، بچه ها می پرسند.

 

·    «نه!»، پسرک روزنامه فروش جواب می دهد.

·    «تهیدست و بی کس نیستم، اما چه خوب که در خانه شما باز بود.

·    من باید خودم را قدری گرم کنم.»

 

·    او هم کنار آنها در دور بخاری می نشیند.

 

·    «در شهر چه خبر تازه هست؟»، لاورا می پرسد.

 

·    «به زودی کریسمس از راه فرا می رسد»، پسرک روزنامه فروش می گوید.

·    «ستاره ای را در آن سوی بام ها دیده ام.»

 

·    آنها دقیقه ای چند بی کلامی دور هم می نشینند.

 

·    بعد زن گلفروش می آید.

 

·    «تو تهیدست و بی کسی؟»، بچه ها می پرسند.

 

·    «خدا نکناد!»، زن گلفروش خنده کنان می گوید.

·    «من فقط انگشتان پاهایم یخ زده اند.

·    چه خوب، که در خانه شما باز است.»

 

·    او هم دم بخاری می نشیند و لئو می پرسد که در شهر چه خبر است.

 

·    «به زودی کریسمس از راه فرا می رسد»، زن گلفروش می گوید.

·    « باد شبانه از موسیقی سرشار است.»

 

·    بخاری در خروش است، شمع ها در تاج ادونت با شعله های لرزان می سوزند و بیرون از خانه تاریکی فرمانروا ست.

 

·    آنگاه هیئت غول آسائی با احتیاط جلوی در ظاهر می شود، سگ پشمالوی بزرگی است.

 

·    «این دیگر نباید وارد اتاق شود»، مادر می گوید.

·    «پاهایش کثیف اند!»

 

·    گربه نره ـ جیپی ـ هم مخالف ورود او ست و چنگ و دندان نشان می دهد.

 

·    بچه ها اما نظر دیگری دارند.

 

·    «اگرچه آن انسان نیست، اما...»، لاورا می گوید.

 

·    «او تهیدست و بی کس است»، تیم جمله لاورا را تکمیل می کند.

 

·    «مگر نمی بینید؟»، لئو می پرسد.

 

·    بقیه سگ را نگاه می کنند و به بچه ها حق می دهند.

 

·    «خوب، چه می شود کرد!»، مادر و بابا می گویند.

 

·    دم بخاری قدری جا به جا می شوند و برای سگ تازه وارد جا باز می کنند.

 

·    مدتی طولانی همین جوری می نشینند.

 

·    دیری است که سگ پشمالو خفته است.

 

·    گربه نره ـ جیپی ـ هم پاهایش را جمع کرده و خوابیده است.

 

·    سگ و گربه کنار هم خفته اند و هماهنگ با هم نفس می کشند.

 

·    آدم ها می خندند.

 

·    بعد پلک چشمان آنها هم سنگین می شود و روی هم می افتد.

 

·    بعد از مدتی، وقتی که زن گلفروش بیدار می شود، سگ پشمالو را با خود می برد و برای مدتی طولانی نگهش می دارد.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر