۱۳۹۹ بهمن ۲۶, یکشنبه

کریسمس بالاخره کی از راه می رسد؟ (۶)

تاریخ کریسمس ۲۰۲۰ چه روزی است؟ + تاریخچه 

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

 

برگردان

میم حجری

 

ماه دسامبر

 

·    در ماه دسامبر برف می بارد، برف می بارد، برف می بارد.

 

·    آنگاه حنا کلاه بافتنی بر سر می کشد.

 

·    بچه های بزرگ خانه آدمبرفی ساخته اند.

 

·    آدمبرفی با سری گرد و با دماغی هویجی پسر چاق سپیدی است.

 

·    برخی اوقات، وقتی کسی نیست، آدمبرفی با چشمان ذغالی اش به حنا چشمک می زند.

 

·    حنا ـ اما ـ از این چشمک به کسی نمی گوید.

 

·    چون کسی ـ در هر حال ـ باور نخواهد کرد.

 

·    آدمبرفی ـ در هر حال ـ دوست حنا ست.

 

·    از این رو، حنا بدش می آید، وقتی که بچه ها آدمبرفی را به برفگلوله می بندند.

 

·    «آدمبرفی دردش می آید!»، حنا داد می زند.

·    «آدمبرفی را آزار ندهید!»

 

·    بچه ها حنا را مسخره می کنند.

 

·    «آمبرفی اعصاب ندارد تا احساس درد کند!»، آنها می گویند.

 

·    «خواهید دید!»، حنا می گوید.

·    «روزی خواهد رسید که او دیگر اینجا نخواهد آمد.»

 

·    «تو چنان رفتار می کنی، که انگار آدمبرفی می تواند راه برود»، بچه ها می گویند.

 

·    آنگاه حنا به بچه ها می گوید که آدمبرفی هر شب به گردش می رود و او در این مورد شکی ندارد.

 

·    بچه ها نگاهش می کنند.

 

·    «حنا عقلش را از دست داده است!»، یکی داد می زند و همه می خندند.

 

·    «حنا عقلش را از دست داده است!»، بچه ها داد می زنند.

·    «حنا عقلش را از دست داده است!»

 

·    حنا غمزده به خانه می رود.

 

·    بابا هم در خانه است.

 

·    «چرا گریه می کنی؟»، مادر می پرسد.

 

·    حنا اولش نمی خواهد بگوید که چرا گریه می کند.

 

·    اما بعد ماجرا را نقل می کند.

 

·    «آنها خواهند دید!»، حنا می گوید و آب دماغش را بالا می کشد.

·    «وقتی که آدمبرفی برود و دیگر نیاید.»

 

·    بابا نگاهش می کند.

 

·    بابا اندیشناک نگاهش می کند.

 

·    بعد حنا را به تختخواب می برد.

 

·    «خواب های خوشی ببین!»، بابا می گوید.

·    «خواب های خوشی از آدمبرفی ها و از کشور اسکیموها!»

 

·    صبح روز بعد، وقتی حنا از خانه بیرون می رود، بچه ها، دیگر آنجا هستند.

 

·    آنها در جائی خالی جمع شده اند، جائی که دیروز آدمبرفی ایستاده بود.

 

·    خود حنا حیرت زده است.

 

·    او چشم هایش را می مالد.

 

·    «بفرمائید!»، حنا می گوید.

·    «بفرمائید و ببینید!

·    اکنون آدمبرفی رفته است و دیگر برنخواهد گشت.»

 

·    بچه ها ساکت ساکت مانده اند.

 

·    کسی حنا را مسخره نمی کند و نمی خندد.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر