جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
ماه دسامبر
· در ماه دسامبر برف می بارد، برف می بارد، برف می بارد.
· آنگاه حنا کلاه بافتنی بر سر می کشد.
· بچه های بزرگ خانه آدمبرفی ساخته اند.
· آدمبرفی با سری گرد و با دماغی هویجی پسر چاق سپیدی است.
· برخی اوقات، وقتی کسی نیست، آدمبرفی با چشمان ذغالی اش به حنا چشمک می زند.
· حنا ـ اما ـ از این چشمک به کسی نمی گوید.
· چون کسی ـ در هر حال ـ باور نخواهد کرد.
· آدمبرفی ـ در هر حال ـ دوست حنا ست.
· از این رو، حنا بدش می آید، وقتی که بچه ها آدمبرفی را به برفگلوله می بندند.
· «آدمبرفی دردش می آید!»، حنا داد می زند.
· «آدمبرفی را آزار ندهید!»
· بچه ها حنا را مسخره می کنند.
· «آمبرفی اعصاب ندارد تا احساس درد کند!»، آنها می گویند.
· «خواهید دید!»، حنا می گوید.
· «روزی خواهد رسید که او دیگر اینجا نخواهد آمد.»
· «تو چنان رفتار می کنی، که انگار آدمبرفی می تواند راه برود»، بچه ها می گویند.
· آنگاه حنا به بچه ها می گوید که آدمبرفی هر شب به گردش می رود و او در این مورد شکی ندارد.
· بچه ها نگاهش می کنند.
· «حنا عقلش را از دست داده است!»، یکی داد می زند و همه می خندند.
· «حنا عقلش را از دست داده است!»، بچه ها داد می زنند.
· «حنا عقلش را از دست داده است!»
· حنا غمزده به خانه می رود.
· بابا هم در خانه است.
· «چرا گریه می کنی؟»، مادر می پرسد.
· حنا اولش نمی خواهد بگوید که چرا گریه می کند.
· اما بعد ماجرا را نقل می کند.
· «آنها خواهند دید!»، حنا می گوید و آب دماغش را بالا می کشد.
· «وقتی که آدمبرفی برود و دیگر نیاید.»
· بابا نگاهش می کند.
· بابا اندیشناک نگاهش می کند.
· بعد حنا را به تختخواب می برد.
· «خواب های خوشی ببین!»، بابا می گوید.
· «خواب های خوشی از آدمبرفی ها و از کشور اسکیموها!»
· صبح روز بعد، وقتی حنا از خانه بیرون می رود، بچه ها، دیگر آنجا هستند.
· آنها در جائی خالی جمع شده اند، جائی که دیروز آدمبرفی ایستاده بود.
· خود حنا حیرت زده است.
· او چشم هایش را می مالد.
· «بفرمائید!»، حنا می گوید.
· «بفرمائید و ببینید!
· اکنون آدمبرفی رفته است و دیگر برنخواهد گشت.»
· بچه ها ساکت ساکت مانده اند.
· کسی حنا را مسخره نمی کند و نمی خندد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر