۱۳۹۹ مهر ۲۴, پنجشنبه

قصه های کودکان از جینا روک پاکو (۴)


جینا روک پاکو  

(۱۹۳۱)

برگردان

میم حجری 

قصه گربه ها

 

۳

گربه

 

·    روزهای آخر هفته، نمایشگران آمده بودند.

·    نمایشگران خانه به دوش.

 

·    آنها چادر فقیرانه خود را در میدانچه ای کنار کاراژها برپا داشته بودند.

 

·    تماشاچی زیادی نیامده بود.

 

·    فقط تعداد کمی از مردم نسبت به  اسب های کوچولو و دلقک علاقه نشان می دادند.

 

·    در طول روز، مردم ماشین آنها را تماشا می کردند و زنی را می دیدند که در هوای آزاد پخت و پز می کند.

 

·    ضمنا گربه ای آنجا بوده است.

·    گربه همیشه همراه آنها بوده است.

·    گربه سپیدی بود با خطوط خاکستری کمرنگ.

·    گربه بزرگی بود و به گربه های از جنس چینی شباهت داشت.

 

·    عجیب و غریب، اما چشمان گربه بود.

·    چشمان سبز کمرنگ با خط سیاهی دور و برشان.

 

·    چشم های گربه تحریک کننده بودند.

 

·    «گربه عجیب و غریبی است»، مردم می گفتند.

 

·    بعضی ها حتی تعجب نمی کردند، اگر گربه، گربه سخنگوئی می بود.

 

·    صبح شنبه نمایشگران رفته بودند.

 

·    جای اجاق شان را هنوز می شد، دید.

 

·    در کنار اجاق، اما گربه چشم سبز نشسته بود.

 

·    «آیا یادشان رفته بود، گربه را با خود ببرند؟»

·    کسی نمی دانست.

 

·    «و یا عمدا او را اینجا گذاشته بودند؟»

·    کسی جوابی برای این سؤالات نمی دانست.

 

·    برخی ها سعی می کردند که گربه را بگیرند.

 

·    ولی گربه به هر کس که نزدیک می آمد، با چشمان بزرگ سبزش ذل می زد و غر می زد.

 

·    از این رو، کسی جرئت دست زدن به او نداشت.

 

·    مردم می گفتند که او برخی از شب ها از پنجره های باز وارد اتاق خواب خانه ها می شود و آنقدر به تماشای خفته ها می پردازد، تا اینکه آنها بیدار می شوند.

·    آنگاه دوباره در می رود.

 

·    مردم شیر در پیاله می ریختند و دم در اتاق ها برایش می گذاشتند.

 

·    گربه چشم سبز،اما به شیر دست نمی زد.

 

·    با این حال، لاغرتر هم نمی شد.

 

·    او همیشه همان بود که بود.

 

·    اما یکی از شب ها فریادش بلند شد.

·    فریادی طولانی، همین و بس.

 

·    از آن به بعد، دیگر کسی او را ندید.

 

پایان

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر