جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
قصه گربه ها
۳
گربه
· روزهای آخر هفته، نمایشگران آمده بودند.
· نمایشگران خانه به دوش.
· آنها چادر فقیرانه خود را در میدانچه ای کنار کاراژها برپا داشته بودند.
· تماشاچی زیادی نیامده بود.
· فقط تعداد کمی از مردم نسبت به اسب های کوچولو و دلقک علاقه نشان می دادند.
· در طول روز، مردم ماشین آنها را تماشا می کردند و زنی را می دیدند که در هوای آزاد پخت و پز می کند.
· ضمنا گربه ای آنجا بوده است.
· گربه همیشه همراه آنها بوده است.
· گربه سپیدی بود با خطوط خاکستری کمرنگ.
· گربه بزرگی بود و به گربه های از جنس چینی شباهت داشت.
· عجیب و غریب، اما چشمان گربه بود.
· چشمان سبز کمرنگ با خط سیاهی دور و برشان.
· چشم های گربه تحریک کننده بودند.
· «گربه عجیب و غریبی است»، مردم می گفتند.
· بعضی ها حتی تعجب نمی کردند، اگر گربه، گربه سخنگوئی می بود.
· صبح شنبه نمایشگران رفته بودند.
· جای اجاق شان را هنوز می شد، دید.
· در کنار اجاق، اما گربه چشم سبز نشسته بود.
· «آیا یادشان رفته بود، گربه را با خود ببرند؟»
· کسی نمی دانست.
· «و یا عمدا او را اینجا گذاشته بودند؟»
· کسی جوابی برای این سؤالات نمی دانست.
· برخی ها سعی می کردند که گربه را بگیرند.
· ولی گربه به هر کس که نزدیک می آمد، با چشمان بزرگ سبزش ذل می زد و غر می زد.
· از این رو، کسی جرئت دست زدن به او نداشت.
· مردم می گفتند که او برخی از شب ها از پنجره های باز وارد اتاق خواب خانه ها می شود و آنقدر به تماشای خفته ها می پردازد، تا اینکه آنها بیدار می شوند.
· آنگاه دوباره در می رود.
· مردم شیر در پیاله می ریختند و دم در اتاق ها برایش می گذاشتند.
· گربه چشم سبز،اما به شیر دست نمی زد.
· با این حال، لاغرتر هم نمی شد.
· او همیشه همان بود که بود.
· اما یکی از شب ها فریادش بلند شد.
· فریادی طولانی، همین و بس.
· از آن به بعد، دیگر کسی او را ندید.
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر