۱۳۹۹ مهر ۲۰, یکشنبه

ساقه های بیدمشک (۲)

 برداشت گل بیدمشک در مهریز آغاز شد - ایرنا

ساقه های بیدمشک 

گوردون پاوزن وانگ

 

برگردان

میم حجری

 

·     سرباز خاکستری پوش در دل گفت:

·     «از گرسنگی دارم می میرم.

·     اما سه ساعت باید همین جا پاس بدهم.

·     کاش حداقل می توانستم سیگاری دود کنم، اما سیگار هم ندارم.»

 

·     و در همین اثنا یواش یواش پلک هایش سنگین شدند، بر هم افتادند و خوابش برد.

 

·     خواب اکیدا ممنوع بود، ولی چه می توانست کرد در چنان صبح ساکت و آرامی، بی غریو تانک و توپ و مسلسل و بی ضجه و ناله و فریاد بنی آدم؟

·     در چنان صبح غیرعادی!

 

·     سرش سنگین شد و روی سینه اش خم شد و بعد سیل خواب اختیار از دستش ربود و دم سنگ ولو شد.

·     بی دغدغه ای از اینکه اکنون در دیدرس دشمن بود و می توانست کشته شود.

 

·     سرباز قهوه ای پوش نیز گرسنه بود.

 

·     یک ساعت قبل آش رقیقی خورده بود که در گروهان تهیه شده بود.

·     اما آش آبکی که آدمی را سیر نمی کند.

 

·     «کاش می توانستم حد اقل سیگاری دود کنم»، در دل گفت.

·     «اما کبریت ندارم.»

 

·     به سوی دیگر برکه نظر انداخت.

 

·     پلک هایش از فرط خستگی بر روی هم می افتادند.

·     ناگهان چشمش به سرباز خاکستری پوش افتاد که دم صخره سنگین ولو شده بود.

·     نمی دانست مرده است و یا زنده.

 

·     چشم هایش را مالید و به دقت نگاهش کرد.

 

·     نه، سرباز خاکستری پوش زنده بود و خوابش برده بود.

 

·     سرباز قهوه ای پوش دست برد به تفنگ.

 

·     در دل گفت:

·     «حالا حسابت را می رسم!» و نشانه رفت.

 

·     ناگهان در ذهنش اندیشه ای به پرخاش آمد:

·     «او که در خواب خوش شیرین است، برای چه باید آرامش صبح به این زیبائی را برهم بزنی؟

·     بگذار کمی بخوابد، برای کشتنش همیشه وقت هست.

·     در عوض از فرصت استفاده کن، پا شو و مشتی آب از برکه بخور!»

 

·     سرباز قهوه ای پوش برخاست، خود را به برکه رساند.

·     می خواست مشتی آب بردارد، که چشمش به ماهی ها افتاد.

·     ماهی های قزل آلا!

 

·     ماهی ها گاه پشت سنگ ها ساکن و ساکت می ماندند و گه با شجاعت غیر عادی به راه می افتادند.

 

·     سرباز قهوه ای پوش دچار حیرت شد.

 

·     در سراسر منطقه حیوانی وجود نداشت، دیری بود که حتی خرگوشی ندیده بود.

 

·     حیوان ها یا کشته شده وبدند و یا گریخته بودند.

 

·     اما قزل آلاها اینجا در برکه زنده بودند.

·     انگار نه انگار که بنی بشر سر جنگ با یکدیگر دارد.

 

·     ماهیگیری با دست را از پدرش آموخته بود و مهارتی تمام داشت.

 

·     دیدن قزل آلاها همان و از یاد بردن جنگ و پاس و ترس از دشمن و دوست همان.

 

·     او اکنون فقط و فقط یک فکر در سر داشت، ماهیگیری!

 

·     خم شد و مدتی به تماشای ماهی ها پرداخت.

 

·     برای صید قزل آلای چاق و چله ای دست در آب برد.

·     ولی قزل آلا چابک و چالاک از دستش گریخت.

 

·     «کسی که تمرین نکند، به همین روز می افتد»، با خود گفت.

 

·     اما اگر هم قزل آلا از دستش در رفته بود، لبخند از لبانش نرفته بود.

 

·     بار چهارم، بالاخره قزل آلائی به چنگش افتاد.

·     اگرچه کوچک بود، ولی عوضش زیبا بود.

 

·     ماهی در دست، بلند شد.

 

·     در همین اثناء سرباز خاکستری پوش بیدار شد و چشمش به سرباز قهوه ای پوش افتاد که ماهی به دست و لبخند رضایت بر لب، لب برکه نشسته است.

·     نیمه خواب، نیمه بیدار دست به تفنگ برد.

 

·     سرباز قهوه ای پوش از لب برکه داد زد:

·     «تفنگت را زمین بگذار!

·     مگر نمی بینی که در برکه قزل آلا هست؟

·     فکرش را بکن، در گرماگرم کشتار، در این برکه زندگی در تپش مدام است!»

 

·     سرباز خاکستری پوش زبان سرباز قهوه ای پوش را نمی دانست، ولی منظورش را دریافت.

 

·     قزل آلا!

·     دیری بود که قزل آلا نخورده بود.

·     قزل آلا را آنها سالی یکبار در عید می خوردند.

 

·     فوری اندیشه ای در کله اش جرقه زد:

·     «چرا سرباز قهوه ای پوش مرا نکشته است؟»

 

·     سرباز قهوه ای پوش فهمید که سرباز خاکستری پوش به چه می اندیشد.

 

·     به تنه درخت اشاره کرد که تفنگش در آنجا بود.

 

·     سرباز خاکستری پوش به پائین رفت.

·     علف های آنجا آتش نگرفته بودند و دانه های شبنم سحرگاهی روی برگ های شان درخششی زیبا داشتند.

 

·     سرباز قهوه ای پوش از روی سنگ ها پرید و نزد سرباز خاکستری پوش نشست.

 

·     ماهی را نشانش داد.

·     بعد پا شد و قزل آلای دیگری گرفت و بعد یکی دیگر.

·     بیشتر از سه تا نتوانست صید کند.

·     قزل آلاها خود را قائم کرده بودند.

 

·     سرباز خاکستری با تکان سر چیزی گفت.

 

·     منظورش این بود که «دست مریزاد مرد!

·     چه هنرها که تو بلدی!»

 

·     بعد قوطی کبریتش را که تقریبا پر بود، نشانش داد.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر