ساقه های
بیدمشک
گوردون پاوزن وانگ
برگردان
میم حجری
· سرباز خاکستری پوش در دل گفت:
· «از گرسنگی دارم می میرم.
· اما سه ساعت باید همین جا پاس بدهم.
· کاش حداقل می توانستم سیگاری دود کنم، اما سیگار هم ندارم.»
· و در همین اثنا یواش یواش پلک هایش سنگین شدند، بر هم افتادند و خوابش برد.
· خواب اکیدا ممنوع بود، ولی چه می توانست کرد در چنان صبح ساکت و آرامی، بی غریو تانک و توپ و مسلسل و بی ضجه و ناله و فریاد بنی آدم؟
· در چنان صبح غیرعادی!
· سرش سنگین شد و روی سینه اش خم شد و بعد سیل خواب اختیار از دستش ربود و دم سنگ ولو شد.
· بی دغدغه ای از اینکه اکنون در دیدرس دشمن بود و می توانست کشته شود.
· سرباز قهوه ای پوش نیز گرسنه بود.
· یک ساعت قبل آش رقیقی خورده بود که در گروهان تهیه شده بود.
· اما آش آبکی که آدمی را سیر نمی کند.
· «کاش می توانستم حد اقل سیگاری دود کنم»، در دل گفت.
· «اما کبریت ندارم.»
· به سوی دیگر برکه نظر انداخت.
· پلک هایش از فرط خستگی بر روی هم می افتادند.
· ناگهان چشمش به سرباز خاکستری پوش افتاد که دم صخره سنگین ولو شده بود.
· نمی دانست مرده است و یا زنده.
· چشم هایش را مالید و به دقت نگاهش کرد.
· نه، سرباز خاکستری پوش زنده بود و خوابش برده بود.
· سرباز قهوه ای پوش دست برد به تفنگ.
· در دل گفت:
· «حالا حسابت را می رسم!» و نشانه رفت.
· ناگهان در ذهنش اندیشه ای به پرخاش آمد:
· «او که در خواب خوش شیرین است، برای چه باید آرامش صبح به این زیبائی را برهم بزنی؟
· بگذار کمی بخوابد، برای کشتنش همیشه وقت هست.
· در عوض از فرصت استفاده کن، پا شو و مشتی آب از برکه بخور!»
· سرباز قهوه ای پوش برخاست، خود را به برکه رساند.
· می خواست مشتی آب بردارد، که چشمش به ماهی ها افتاد.
· ماهی های قزل آلا!
· ماهی ها گاه پشت سنگ ها ساکن و ساکت می ماندند و گه با شجاعت غیر عادی به راه می افتادند.
· سرباز قهوه ای پوش دچار حیرت شد.
· در سراسر منطقه حیوانی وجود نداشت، دیری بود که حتی خرگوشی ندیده بود.
· حیوان ها یا کشته شده وبدند و یا گریخته بودند.
· اما قزل آلاها اینجا در برکه زنده بودند.
· انگار نه انگار که بنی بشر سر جنگ با یکدیگر دارد.
· ماهیگیری با دست را از پدرش آموخته بود و مهارتی تمام داشت.
· دیدن قزل آلاها همان و از یاد بردن جنگ و پاس و ترس از دشمن و دوست همان.
· او اکنون فقط و فقط یک فکر در سر داشت، ماهیگیری!
· خم شد و مدتی به تماشای ماهی ها پرداخت.
· برای صید قزل آلای چاق و چله ای دست در آب برد.
· ولی قزل آلا چابک و چالاک از دستش گریخت.
· «کسی که تمرین نکند، به همین روز می افتد»، با خود گفت.
· اما اگر هم قزل آلا از دستش در رفته بود، لبخند از لبانش نرفته بود.
· بار چهارم، بالاخره قزل آلائی به چنگش افتاد.
· اگرچه کوچک بود، ولی عوضش زیبا بود.
· ماهی در دست، بلند شد.
· در همین اثناء سرباز خاکستری پوش بیدار شد و چشمش به سرباز قهوه ای پوش افتاد که ماهی به دست و لبخند رضایت بر لب، لب برکه نشسته است.
· نیمه خواب، نیمه بیدار دست به تفنگ برد.
· سرباز قهوه ای پوش از لب برکه داد زد:
· «تفنگت را زمین بگذار!
· مگر نمی بینی که در برکه قزل آلا هست؟
· فکرش را بکن، در گرماگرم کشتار، در این برکه زندگی در تپش مدام است!»
· سرباز خاکستری پوش زبان سرباز قهوه ای پوش را نمی دانست، ولی منظورش را دریافت.
· قزل آلا!
· دیری بود که قزل آلا نخورده بود.
· قزل آلا را آنها سالی یکبار در عید می خوردند.
· فوری اندیشه ای در کله اش جرقه زد:
· «چرا سرباز قهوه ای پوش مرا نکشته است؟»
· سرباز قهوه ای پوش فهمید که سرباز خاکستری پوش به چه می اندیشد.
· به تنه درخت اشاره کرد که تفنگش در آنجا بود.
· سرباز خاکستری پوش به پائین رفت.
· علف های آنجا آتش نگرفته بودند و دانه های شبنم سحرگاهی روی برگ های شان درخششی زیبا داشتند.
· سرباز قهوه ای پوش از روی سنگ ها پرید و نزد سرباز خاکستری پوش نشست.
· ماهی را نشانش داد.
· بعد پا شد و قزل آلای دیگری گرفت و بعد یکی دیگر.
· بیشتر از سه تا نتوانست صید کند.
· قزل آلاها خود را قائم کرده بودند.
· سرباز خاکستری با تکان سر چیزی گفت.
· منظورش این بود که «دست مریزاد مرد!
· چه هنرها که تو بلدی!»
· بعد قوطی کبریتش را که تقریبا پر بود، نشانش داد.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر