۱۳۹۹ مهر ۲۳, چهارشنبه

ساشا و الیزابت (۲) (بخش آخر)

 دایرة المعارف روشنگری: ساشا و الیزابت (2) 

گوردون پاوزن وانگ

برگردان

میم حجری

 

·     آنچه ساشا از الیزابت می شنید، با هر آنچه که او تا آن زمان شنیده بود، کلا فرق داشت.

 

·     ذهن ساشا از حیرت باز مانده می شنید.

 

·     تا اینکه ساعت کلیسا دوازده بار زده بود.

 

·     ساشا سر و صدای بچه ها را شنیده بود که از مدرسه بیرون می زنند.

·     «من دیگر باید بروم»، هیجان زده گفته بود.

·     «بعد از ظهر دو باره می آیم.»

 

·     «لطفا مرا دوباره به جای قبلی برگردان!»، الیزابت گفته بود.

·     «حتما بیا!

·     من منتظرت خواهم بود.»

 

·     ساشا هم بعد از ظهر دوباره آمده بود و برای الیزابت زردآلوئی آورده بود، زردآلوئی که از میوه فروش محل دزدیده بود.

 

·     «خوشبو هم است»، ساشا گفته بود و جلوی الیزابت گرفته بود.

 

·     روز دیگر هم آمده بود و گل گلآلودی برای الیزابت به همراه آورده بود.

 

·     روز سوم صندلی چرخدار الیزابت را به بیرون از حیاط خانه هل داده بود و در محل گردانده بود و هر آنچه دیده بود، برایش گفته بود.

 

·     مردم حیرت کرده بودند.

 

·     «این واقعا ساشا ست؟»، مردم از یکدیگر پرسیده بودند.

·     «چطور می توان به توله سگ بی تربیتی اعتماد کرد و پیر زن نابینائی را به دستش سپرد، تا روزی در جائی به حال خود رها کند و راهش را بگیرد و برود!»

 

·     آنها اما ساشا را نمی شناختند.

 

·     ساشا قابل اعتماد بود.

 

·     او هرگز الیزابت را جائی به حال خود نمی گذاشت و نمی رفت.

 

·     ساشا هر روز بعد از ظهر می آمد و تقریبا هر بار برای او چیزی می آورد:

·     گاهی حشره ای می آورد و روی دست الیزابت می گذاشت تا راه برود.

·     گاهی پاکت کوچکیکه حاوی گرد لیموناد بود، می آورد که حتی ندزدیده بود و گاهی گل بابونه می آورد و به دماغ الیزابت می مالید.

 

·     اگر هوا خوب بود، صندلی چرخدار الیزابت را هل می داد و او را در محله به گردش می برد.

 

·     بعد با هم تکالیف مدرسه ساشا را انجام می دادند.

 

·     چون ساشا حالا دیگر غیبت نمی کرد و مرتب به مدرسه می رفت.

 

·     پس از انجام تکالیف، الیزابت برایش قصه می گفت.

 

·     ساشا از شنیدن قصه لذت می برد.

 

·     بعضی وقت ها آواز هم می خواندند.

 

·     ساشا صدای خوشایندی داشت.

 

·     تا آن زمان خود از آن خبر نداشت.

 

·     الیزابت ترانه یادش می داد.

 

·     بعد هر دو با هم می خواندند و خوش می خواندند.

 

·     وقتی هوا گرگ و میش می شد، خواهر الیزابت می آمد و صندلی چرخدار او را هل می داد و به خانه می برد.

 

·     «تا فردا خدا حافظ!»، ساشا می گفت.

 

·     «تا فردا، ساشا!

·     در دیکته حواست را بیشتر جمع کن!»، الیزابت می گفت و دست تکان می داد.

 

·     دو سال تمام، ساشا و الیزابت دوست صمیمی همدیگر بودند.

 

·     الیزابت دیگر احساس کسالت نمی کرد.

 

·     ساشا هم دیگر آب دماغش را بالا نمی کشید و وسیله آزار اهل محل نبود.

 

·     «چه بچه خوبی که به دستگیری از پیر زن نابینا می پردازد!»، اهل محل به یکدیگر می گفتند.

·     «کی می توانست تصورش را حتی بکند!»

 

·     کارنامه امتحانش بهتر و بهتر شد.

·     ساشا دیگر از مدرسه ترس نداشت.

·     درس او به قدری خوب شده بود که مورد تشویق معلم قرار می گرفت.

 

·     «انشای زیبائی نوشته ای!»، خانم معلم می گفت.

·     «از کجا این قصه زیبا را یاد گرفته ای؟»

 

·     «از الیزابت آموخته ام!»، ساشا می گفت.

 

·     «الیزابت کیست؟»، خانم معلم شگفت زده می پرسید.

 

·     «دوست من است، الیزابت!»، ساشا می گفت.

 

·     زمستان هوا سرد بود و الیزابت نمی توانست به حیاط بیاید.

 

·     از این رو، خواهرش را متقاعد کرد که ساشا به اتاقش برود.

 

·     پدر و مادر ساشا از رابطه دوستی ساشا با الیزابت خوشحال بودند.

 

·     خودشان برای ساشا وقت نداشتند.

 

·     اما الیزابت برای ساشا همیشه وقت داشت و هر روز از دیدنش شاد می شد.

 

·     الیزابت سر حال آمده بود و گونه هایش حتی سرخ شده بودند و حتی وقتی که ساشا آنجا نبود، آواز می خواند.

 

·     بعد از خواهرش خواست که برایش رادیوئی بخرد.

 

·     بعد با ساشا به موسیقی رادیو گوش می داد.

 

·     ساشا هم به او از اخبار محله می گفت و قواعد فوتبال را یادش می داد.

 

·     اما ناگهان الیزابت مرد.

 

·     مراسم تدفیق مختصری بود.

 

·     خواهرش، شوهر خواهرش، دوست همکلاسی اش و چند نفر از همسایه ها به دنبال جنازه اش می رفتند.

 

·     همین و بس.

 

·     اما چند قدم آنورتر از گور الیزابت زیر درخت تنومندی ساشا ایستاده بود و اشک می ریخت.

 

·     ساشا آب دماغش را چنان با سر و صدا بالا می کشید که دوست همکلاسی الیزابت متوجه او شد.

 

·     چند روز بعد، وقتی که ساشا از دیوار بالا رفته بود و به حیاط خالی خانه می نگریست، خواهر الیزابت صدایش زد:

·     «یک لحظه بیا اینجا!»، خواهر الیزابت گفته بود.

·     «رادیوی کوچک الیزابت را می توانی با خود ببری، خواهرم وصیت کرده که رادیو مال تو باشد!»

 

·     ساشا از دیوار به حیاط پشتی پرید، از باغچه گذشت.

 

·     هوا از عطر گل های سرخ، معطر بود.

 

·     در سرتاسر باغچه، عطر حضور دیرمان الیزابت پیچیده بود.

 

·     در حیاط پشتی صندلی چرخدار خالی قرار داشت.

 

·     خواهر الیزابت رادیوی کوچک را از پنجره اتاق به دستش داد.

 

·     از آنتن رادیو نوشته ی به خط الیزابت آویزان بود:

·     «برای دوست عزیزم ساشا! الیزابت!»

 

·     ساشا اشکش گرفت.

 

پایان  

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر