گوردون پاوزن وانگ
برگردان
میم حجری
· آنچه ساشا از الیزابت می شنید، با هر آنچه که او تا آن زمان شنیده بود، کلا فرق داشت.
· ذهن ساشا از حیرت باز مانده می شنید.
· تا اینکه ساعت کلیسا دوازده بار زده بود.
· ساشا سر و صدای بچه ها را شنیده بود که از مدرسه بیرون می زنند.
· «من دیگر باید بروم»، هیجان زده گفته بود.
· «بعد از ظهر دو باره می آیم.»
· «لطفا مرا دوباره به جای قبلی برگردان!»، الیزابت گفته بود.
· «حتما بیا!
· من منتظرت خواهم بود.»
· ساشا هم بعد از ظهر دوباره آمده بود و برای الیزابت زردآلوئی آورده بود، زردآلوئی که از میوه فروش محل دزدیده بود.
· «خوشبو هم است»، ساشا گفته بود و جلوی الیزابت گرفته بود.
· روز دیگر هم آمده بود و گل گلآلودی برای الیزابت به همراه آورده بود.
· روز سوم صندلی چرخدار الیزابت را به بیرون از حیاط خانه هل داده بود و در محل گردانده بود و هر آنچه دیده بود، برایش گفته بود.
· مردم حیرت کرده بودند.
· «این واقعا ساشا ست؟»، مردم از یکدیگر پرسیده بودند.
· «چطور می توان به توله سگ بی تربیتی اعتماد کرد و پیر زن نابینائی را به دستش سپرد، تا روزی در جائی به حال خود رها کند و راهش را بگیرد و برود!»
· آنها اما ساشا را نمی شناختند.
· ساشا قابل اعتماد بود.
· او هرگز الیزابت را جائی به حال خود نمی گذاشت و نمی رفت.
· ساشا هر روز بعد از ظهر می آمد و تقریبا هر بار برای او چیزی می آورد:
· گاهی حشره ای می آورد و روی دست الیزابت می گذاشت تا راه برود.
· گاهی پاکت کوچکیکه حاوی گرد لیموناد بود، می آورد که حتی ندزدیده بود و گاهی گل بابونه می آورد و به دماغ الیزابت می مالید.
· اگر هوا خوب بود، صندلی چرخدار الیزابت را هل می داد و او را در محله به گردش می برد.
· بعد با هم تکالیف مدرسه ساشا را انجام می دادند.
· چون ساشا حالا دیگر غیبت نمی کرد و مرتب به مدرسه می رفت.
· پس از انجام تکالیف، الیزابت برایش قصه می گفت.
· ساشا از شنیدن قصه لذت می برد.
· بعضی وقت ها آواز هم می خواندند.
· ساشا صدای خوشایندی داشت.
· تا آن زمان خود از آن خبر نداشت.
· الیزابت ترانه یادش می داد.
· بعد هر دو با هم می خواندند و خوش می خواندند.
· وقتی هوا گرگ و میش می شد، خواهر الیزابت می آمد و صندلی چرخدار او را هل می داد و به خانه می برد.
· «تا فردا خدا حافظ!»، ساشا می گفت.
· «تا فردا، ساشا!
· در دیکته حواست را بیشتر جمع کن!»، الیزابت می گفت و دست تکان می داد.
· دو سال تمام، ساشا و الیزابت دوست صمیمی همدیگر بودند.
· الیزابت دیگر احساس کسالت نمی کرد.
· ساشا هم دیگر آب دماغش را بالا نمی کشید و وسیله آزار اهل محل نبود.
· «چه بچه خوبی که به دستگیری از پیر زن نابینا می پردازد!»، اهل محل به یکدیگر می گفتند.
· «کی می توانست تصورش را حتی بکند!»
· کارنامه امتحانش بهتر و بهتر شد.
· ساشا دیگر از مدرسه ترس نداشت.
· درس او به قدری خوب شده بود که مورد تشویق معلم قرار می گرفت.
· «انشای زیبائی نوشته ای!»، خانم معلم می گفت.
· «از کجا این قصه زیبا را یاد گرفته ای؟»
· «از الیزابت آموخته ام!»، ساشا می گفت.
· «الیزابت کیست؟»، خانم معلم شگفت زده می پرسید.
· «دوست من است، الیزابت!»، ساشا می گفت.
· زمستان هوا سرد بود و الیزابت نمی توانست به حیاط بیاید.
· از این رو، خواهرش را متقاعد کرد که ساشا به اتاقش برود.
· پدر و مادر ساشا از رابطه دوستی ساشا با الیزابت خوشحال بودند.
· خودشان برای ساشا وقت نداشتند.
· اما الیزابت برای ساشا همیشه وقت داشت و هر روز از دیدنش شاد می شد.
· الیزابت سر حال آمده بود و گونه هایش حتی سرخ شده بودند و حتی وقتی که ساشا آنجا نبود، آواز می خواند.
· بعد از خواهرش خواست که برایش رادیوئی بخرد.
· بعد با ساشا به موسیقی رادیو گوش می داد.
· ساشا هم به او از اخبار محله می گفت و قواعد فوتبال را یادش می داد.
· اما ناگهان الیزابت مرد.
· مراسم تدفیق مختصری بود.
· خواهرش، شوهر خواهرش، دوست همکلاسی اش و چند نفر از همسایه ها به دنبال جنازه اش می رفتند.
· همین و بس.
· اما چند قدم آنورتر از گور الیزابت زیر درخت تنومندی ساشا ایستاده بود و اشک می ریخت.
· ساشا آب دماغش را چنان با سر و صدا بالا می کشید که دوست همکلاسی الیزابت متوجه او شد.
· چند روز بعد، وقتی که ساشا از دیوار بالا رفته بود و به حیاط خالی خانه می نگریست، خواهر الیزابت صدایش زد:
· «یک لحظه بیا اینجا!»، خواهر الیزابت گفته بود.
· «رادیوی کوچک الیزابت را می توانی با خود ببری، خواهرم وصیت کرده که رادیو مال تو باشد!»
· ساشا از دیوار به حیاط پشتی پرید، از باغچه گذشت.
· هوا از عطر گل های سرخ، معطر بود.
· در سرتاسر باغچه، عطر حضور دیرمان الیزابت پیچیده بود.
· در حیاط پشتی صندلی چرخدار خالی قرار داشت.
· خواهر الیزابت رادیوی کوچک را از پنجره اتاق به دستش داد.
· از آنتن رادیو نوشته ی به خط الیزابت آویزان بود:
· «برای دوست عزیزم ساشا! الیزابت!»
· ساشا اشکش گرفت.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر