۱۳۹۳ اسفند ۸, جمعه

خیمه شب بازی


محمد زهری
(تهران - مرداد ماه ۱۳۳۳)

عـــروسـک ها دویـدند و دویـدند
دم دروازه شهـــــری رسـیـدنـد
به هـر جـا جستجـو کـردند، لیکن
کمــانـداری پس بــارو نـدیـدنـد

حـریفی چـون سپـر بر سر نیاورد
کمین جُسته، کمــان ها را کشیدند
سپس، آهستــه جَستند از کـمینگاه
چـو مـاری، روی خـاکِ ره خـزیدند

بـه یک دم قفـل دروازه گـشـودند
سپند آســا، بـه شهـر اندر پریدند
سکــوت خــلوت محـراب مـعـبـد
ز هـر کـوی و در و بـامی شنیدند

به هر جو، خون گرمی مـوج می زد
هــزاران نعـش، فـرش راه دیـدند
چـو بر یک پیکـر بی جـان رسیـدند
سـر افــکندند و خـستند و دریدنـد

چـو بگذشتند از کــاخ نگـون سقف
ستــون طــاق ایــوان را بـریـدنـد
سر خود را «سـر بـی ترس» خواندند
غـرور چیــرگـی بـر خــود دمیدند

ولـی بـادی اگــر در شـاخه پیـچید
چو مرغی وحشی از وحشت رمیدند
ز غــارتگشتــه دیبــای مـرصــع (جواهرنشان)
قبــایی بـهــر آرایـش گـــزیـدنـد

سپس چـون فارغ از هر کار گشتند
بـه گلـگشت زمّــرد گـون چَمیـدند (خرامیدن)
رهــا کـردنـد تیـــر و تیـغ پیکــار
گل و چنـگ و مـی و سـاغــر خریدند

گــهی در پــای جــامِ می، نشستند
گــهی دستی فشـــاندند و جهیدند
گمـان بـردنـد، مــردانند و مغــرور
شــراب ســرخ پیــروزی چشیــدند

«ولــی دستــی ز پشــت پــرده بـر جست
کـه انگشت مـن ایـن بــازی بـه هم بست!»

پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر