۱۳۹۳ اسفند ۲, شنبه

بازگشت


محمد زهری
(تهران، ۲۸ خرداد ۱۳۳۳)

آن سان که رفته بودم از این راه پر ملال
باز آمدم، تهی کف و بی مایه و پریش
رفتم که با جهیدن در کام شرزه شیر
بسپارم این دو روزه ی هستی، به کام خویش

چاووش خواند و رفتم و پنداشتم که شهر
گلریز می کند،  چو در آیم ز گرد راه
من با غرور طبع جوانی، روان شدم
ده با سکوت، هشته در اندیشه ام، نگاه

سگ پارس کرد و زمزمه ها کرد، آسیاب
تا راه من زنند به افسون، پای بند
اما دل رمیده ی من، شوق شهر داشت
تا در خروش آن شنود، چنگ دلپسند

گفتم به کشتزار که ای سرزمین سخت،
فرسوده گشت، عمر من اندر روند تو
همپای گاو، زیر و زبر کردمت، ولی
مُردم که تا دمید گل از خاک و گرد تو


از جوی ها پریدم و چون مرغ تیز بال
می رفتم از گذرگه و دل در هوای شهر
در آخرین نگاه، به ده گفت چشم من:
«تف بر تو باد، عمر مرا سوختی به قهر.»

ده ماند و من گذشتم و بگذشت سال ها
بازوی من فسرده شد از کار، روز و شب
در جنب و جوش شهر، به هر کوی و در شدم
خود، پیرِ دستکوته و آشفته سر شدم

کندوی خانه نام، پر از مردمی که روز
اندر تلاش و شام ز خود رفته، خفته اند
تا از گرسنه چشمی خود، کیسه پر کنند
«بشنوده» را نگفته و «نشنوده» گفته اند

سنگیندل و سیاه، دهان باز کرده شهر
تا عنکبوت سان بکشد شیره های تاب
با نام، رنگ ننگی و با شور، ساز سوز
با خون دل، عجین شده هر قطره ی شراب

بسیار همچو من، به نیاز آمدند و لیک
این جام شهر در دل شان زهرِ درد ریخت
بس رشته های عمر که در  های و هویِ آن
بی آنکه کس خبر شود، از رنج و غم گسیخت

خالی است، کولبارم  و در راه می روم
تا باز در وطن، به سر آرم خزان خویش
در راه سنگلاخ و گذرتنگ و پر ملال
پای شکسته ام، تن سنگین کشد به پیش

از دور تا سواد ده (سیاهی روستا) آمد به پیش چشم
باران فحش و لعنت و نفرین به من رسید
یاد دریده چشمی من در نگاه غیظ
خون در دلم کشید، چو بر خاطرم دوید

«تف بر تو باد»، گفت به من جوی و من خموش
چون رهزن اسیر، زبانم بریده بود
آواز  آسیاب نیامد به رهگذار
کشت خزان رسیده چو دشت چریده بود

گفتم:
«مگر نمانده در این دهکده کسی
کاین کشتزار خفته، چنین بی ثمر به جای؟
سگ ها کجا شدند که آوازشان نماند؟
کو دشتبان و رفته کجا ناله های نای؟»


دیوارهای کوتهِ ده، جملگی خراب
روییده مور، بر سر فرتوت هر اتاق
مشتی ز آب باران، مانده به حوض ها
افتاده سنگِ دود زده،  پای هر اجاق

رفتم میان دهکده تا یابم، آشنا
پرسم ز حال این ده بیگانگی نمود
بانگی زدم که آی،  مگر جمله مرده اید؟
پیدا نشد کسی، که در آن جا کسی نبود.

افسوس، خون این ده دور اوفتاده هم
جاری شده به جوی رگِ شهرِ سینه سخت 
ده مرده بود و سایه ی یک شام دلسیاه
همراه سارها، به سرش می کشید، رخت

پیر و شکسته بر سکوی ده نشسته ام
سنگین، چو کوهسنگ و  گران چون شب دراز
گیرم که باز رفتم از این در، کجا روم
با کولبار خالی و با دست پر نیاز؟

پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر