۱۳۹۳ اسفند ۹, شنبه

با من چه گفت؟


محمد زهری
(تهران - ۲۲ مهر ۱۳۳۳)

بـا مـن چـه گفت؟

گفت:
«دگـر یـاد مـن مکن
بگــذر ز دور رفتــه، کـه موجی رمیــده بــود
عهــد و وفـای من کـه گلــی نـاز پـرور است
یـک روز، در گـــذار نیـــازی، دمیـــده بـــود.»

بـا مـن چـه گفت؟

گفت کـه تـاوان عـاشقی
رنجــور، در قلمـــرو بـیـگــانه خـفـتـن اسـت
تـــاوان بــده کـــه خیـــره ی یــاران رفـتـه ای
مــدیون نی ام، کــه شیـوه مـن ژاژ گفتن است

با من چه گفت؟

گفت:
«گر از خنده ام شکفت
- دور از من - از میـان دلت، شـوق مهر من
زنهـار، دل مـدار کـه این هم فسـانه ای است
بهــــر گنــــاه کــردن و دلــداده ســوختـن»

بـا مـن چـه گفت؟
 
گفت کـه نشنـاختی مرا
کــاویـدی ار چــه در نگــهم راز بـی زبـان
گـفـتــی:
«غـــزال رام حــرمخـــانـهٔ منــی»
امـا چـو گرگ بودم و چشـمم غــزال ســان

بــاور نداشتــم کــه فــریب این چنین بـــود
کـاغوش، گـرم میل و دل از شــور، بی خبــر
لب هـــا هــــزار وعـده ی شیـــرین پــراکنـــد
امـــا نهـــاد (ذات، ماهیت)، چـــون ره بیگــانه، بـی اثــر

بــا هــر نگـاه، گفتـی و گفتـم کـه دوستیم
ســردی نگیـــرد آتش مــا از عتــاب هــــا (سرزنش ها)
لیــک، آتش مـن است کـه جـاوید مـانده است
عشق تـو چیست؟
مـوج گریز سراب هــــا

انگـار هـر چه بـود، مـرا هست و این زمـان
تنهـــا منــم کــه ورد زبـــان زمــــانـه ام
هـر جــا کـه نقـش پرده ی انــدوه مـی زننــد
آئینـــه ای ـ بـه جلـــوه نمـــایی ـ یگــــانه ام

آو٘خ کـــه زود رفتـــی و دیــرت شنـــاختـم
انـدر نیـــام عشــق تـو، جـز تیغ جـور نیست
سحــر آفرین، به سحر طلسم ام کشیده است
بـاید به مـن، به تلخــی ابـر خـزان، گریست.

پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر