۱۳۹۳ بهمن ۲۶, یکشنبه

آفتاب


محمد زهری
(تهران ـ ۱۴ اسفند ۱۳۳۲)


تو روزی، او ستاره، ای دل افروز
فرو میرد ستاره، چون شود روز
 نظامی

زنی را دوست دارم
زنی با چشم خاموش سخن پرداز
دلم از شبچراغ دیدگانش، روشنایی ساز
منم نقاش روی این زن دلخواه

گلی را دوست می دارم
گلی پیچیده بر بازوی ایوان
سحر، بویش به دوش باد سرگردان
منم مدهوش بوی این گل درگاه

شبی را دوست می دارم
شبی با صد هزاران دیده ی الماس
نشسته چشم در راه سحر، در پاس
منم بیدار نور این شب رخشان

می ئی را دوست می دارم
می ئی دیرینه سال و سر خوشی آمیز
توان افزا و آتش بیز و رقص انگیز
منم افسون شور این می تابان

اگر در آن شب رخشان
به دستم باده ی تابان
به روی بستر ایوان
زن دلخواه من در پیش من باشد
منم آنگاه نقش شادی جاندار
منم آندم نمای دولت بیدار


در آن دم گر ز در آیی، رفیق من،
که:

«اینک رهروان را شد گه رفتن»،
ز جا خیزم
می مستی فزا بر خاک ره ریزم
زن دلخواه را یک دم نپایم
فرود آیم ز ایوان گل آویزم

به همتای تو (بسان تو) دامن می کشم در خرمن آتش
که آندم روشنی آفتاب عشق بی کاهش
فرو پو شد رخ هر اختر تابان دیگر را


پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر