۱۳۹۳ اسفند ۲, شنبه

راهزن پیر


محمد زهری
(تهران، ۲ خرداد ۱۳۳۳)


به گاه نیمروز، از خشم خورشید
تن تبدار صحرا، خفته مدهوش
رمیده سایه از آشوب آتش
به پای چشمه،خیزِ کوهِ خاموش

به گرمی، موج زن، دریای شنزار
تف هُرمی بدوش باد بیگاه
گون ها سوخته از تشنه کامی
غبار آلوده تن، افتاده در راه

رهی لولیده چون افعّی پیچان
سر و دُم گم به دورادور صحرا
نه، می خیزد ز ره، گرد سواری
نه، بر گوشی رسد زنگ شتر ها

به پشت سوخته سنگی نشسته
عرق ریزان، هراسان، رهزن پیر
تفنگ کهنه اش بر شانه حائل
نگاهش مانده بر ره، مات و دلگیر

به خود با حسرت بسیار می گفت:
«نیامد کاروان، امّید بگسست
توانم خود بسی بی برگ بودن
ولی فرزند بیمارم گرسنه است.»


دو چشمش کاسه لبریز خوناب
دهانش کوره ی سوزان حدّاد
ز بی تابیِ پیری و تف ِ دشت
سیه شد چشمش و از پا در افتاد

جرس آواز کرد و گرد برخاست
سواد کاروان پیدا شد از دشت
چو پرواز کلاغان شبانگاه
نهان بود و هویدا گشت و بگذشت

به روی لاشه ی بی جان رهزن
گرسنه کرکسی فرتوت بنشست
نگاه راهزن با درد می گفت:
«خود آسودم، ولی طفلم گرسنه است.»

پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر