لئو لیونی
برگردان
میم حجری
· در قلب دریاچه ای، جزیره ای کوچک بود.
· این جزیره را سرخس های پهنبرگ و بوته های تنومند، به جنگلی انبوه بدل کرده بودند.
· دور تا دور این جزیره دریا بود و ساحل دریا از سنگریزه های گرد و هموار پر بود.
· در این جزیره کوچک، سه قورباغه بنام های میلتون، روپرت و لودیا زندگی می کردند.
· آنها همیشه خدا با یکدیگر مشاجره و دعوا داشتند.
· از صبح تا شب به همدیگر بد و بیراه می گفتند و در یکدیگر چنگ می زدند.
· میلتون خود را مالک دریا می دانست و به بقیه اجازه ورود به آب نمی داد:
· «یالله! از دریا بروید بیرون! آب مال من است!»
· روپرت خود را مالک خشکی می دانست:
· «به جزیره پا نگذارید! خاک مال من است!»
· و لودیا که برای شکار پروانه ای به هوا پریده بود، داد می زد:
· «هوا هم مال من است!»
· زندگی آنها اغلب چنین می گذشت.
· تا اینکه....
· یکی از روزها قورباغه بزرگی در برابرشان ظاهر شد و گفت:
· «من در طرف دیگر جزیره زندگی می کنم و از صبح تا شام جز دعوا و مرافعه شما چیزی نمی شنوم.
· این مال من است!
· آن مال من است!
· این که نشد زندگی!
· شما اصلا چیزی به نام صلح و صفا نمی شناسید و تمام زندگی تان شده جنگ و ستیز.
· اینطور که نمی شود زندگی کرد!»
· قورباغه بزرگ پس از گفتن حرف هایش، آهسته دور شد و در میان بوته های انبوه ناپدید گشت.
· هنوز چیزی از رفتن قورباغه بزرگ نگذشته بود که میلتون با کرم گنده ای در دهان بالا پرید.
· روپرت و لودیا دنبالش کرده بودند:
· «کرم ها اینجا مال همه است!»
· اما میلتون باد در غبغب انداخته بود و می گفت:
· «اما این یکی نه! این فقط مال من است!»
· ناگهان هوا تیره و تار شد و رگبار تندی باریدن گرفت.
· دانه های درشت باران، پشت سر هم فرو ریختند، آب دریاچه از لای و لجن پر شد و بالا آمد و جزیره کوچک، کوچکتر و کوچکتر شد و سرانجام ناپدید گردید.
· همه جا را آب فرا گرفته بود و انگار نه انگار که روزی جزیره ای آنجا بوده است.
· قورباغه ها را ترس و وحشت فرا گرفته بود.
· با ترس و لرز خود را به صخره هائی می رساندند، که هنوز زیر آب نرفته بودند، صخره های هموار و لغزنده و مرطوب.
· اما آب بالا و بالاتر آمد و چیزی نگذشت که همه سنگها و صخره ها ـ به غیر از یکی از آنها ـ زیر آب رفتند.
· قورباغه ها هر سه، با هم روی آن صخره بزرگ جا گرفته بودند.
· از ترس و سرما می لرزیدند، ولی با این حال، از بابت یک چیز خوشحال بودند:
· چیزی که به ایشان قوت قلب می داد:
· اینکه بالاخره همه با هم بودند و ترس و امیدشان یکی بود.
· پس از چندی، ابرهای تیره کوچ کردند و هوا روشن شد.
· باران آهسته تر گردید و بالاخره بند آمد.
· آنگاه قورباغه ها دریافتند که زیر پای شان نه صخره ای بزرگ، بلکه قورباغه بزرگ قرار داشته است، قورباغه بزرگی که در طرف دیگر جزیره زندگی می کرد.
· هر سه با خوشحالی و قدردانی داد زدند:
· «قورباغه بزرگ!
· تو ما را نجات دادی!
· تو ما را از مرگ نجات دادی!»
· صبح روزبعد، آب دریاچه دوباره زلال و روشن شد.
· نور خورشید از پشت ماهی های سیمگون می لغزید و به اعماق دریا فرو می رفت.
· قورباغه ها هر سه با هم، شاد و خوشبخت، دور تا دور جزیره را شنا کردند.
· بعد هر سه با هم به شکار پروانه رفتند.
· آن روزها هوا از پروانه های رنگارنگ پر بود.
· و بعد وقتی هر سه با هم، در سایه بوته های سرسبز، خستگی درمی کردند، دریافتند، که هرگز چنین خوشحال و خوشبخت نبوده اند!
· میلتون گفت:
· «زندگی مان چقدر آرام و دوستانه می گذرد!»
· روپرت گفت:
· «و چقدر زیبا و دوست داشتنی!»
· لودیا پرسید:
· «دلیلش چیه؟»
· و بعد هر سه به فکر فرو رفتند.
· راستی چرا؟
· سبب خوشبختی خارق العاده آنها چی بود؟
· مگر چه تغییری در زندگی شان رخ داده بود؟
· لودیا گفت:
· «دلیلش ساده است:
· حالا همه چیز مال همه است و راز خوشبختی ما همین است!»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر