لئو لیونی
برگردان
میم حجری
· در برکه ای که در کنار جنگلی قرار داشت یک بچه قورباغه و یک ماهی کوچولو در میان گیاهان آبزی زندگی می کردند.
· آندو دوست صمیمی یکدیگر بودند.
· یک روز صبح، بچه قورباغه متوجه شد که شباهنگام دو پای کوچک از بدنش بیرون آمده است.
· با خوشحالی گفت:
· «نگاه کن! نگاه کن! من یک قورباغه ام.»
· ماهی کوچولو گفت:
· «تو چطور می توانی قورباغه باشی، وقتی که تا همین دیروز مثل خود من ماهی بوده ای؟»
· بگو مگو بالا گرفت و آخر سر بچه قورباغه گفت:
· «ببین، دوست عزیز.
· قورباغه، قورباغه است و ماهی، ماهی است.
· کاری اش هم نمی شود کرد.»
· چند هفته بعد دو تا پای کوچک دیگر هم از قسمت جلوئی بدن او بیرون آمد و دم او رفته رفته کوتاهتر شد.
· و سرانجام در یکی از روزها، یک قورباغه راست راستکی خود را از برکه بیرون کشاند و به مزرعه رساند.
· ماهی کوچولو که در این مدت بزرگتر شده بود، اغلب از خود می پرسید:
· «پس دوست چهارپای من کجا مانده؟»
· هفته ها پشت سر هم گذشتند و از قورباغه خبری نشد.
· تا اینکه .....
· یک روز صبح، صدای شیرجه ای به گوش رسید و گل های آبزی تکان خوردند.
· خودش بود.
· برگشته بود.
· شاد و خشنود.
· ماهی هیجانزده پرسید:
· «کجا بودی؟»
· قورباغه گفت:
· «در خشکی بودم.
· به خیلی جاها سر زدم و خیلی چیزهای عجیب و غریبی دیدم.»
· ماهی پرسید:
· «چه چیزهای عجیب و غریبی دیدی؟»
· قورباغه با لحن اسرارآمیزی گفت:
· «پرنده ها را دیدم.
· پرنده ها را.»
· و سپس برای ماهی در باره پرنده ها صحبت کرد:
· «پرنده ها بال دارند.
· دو تا پا دارند و هزاران رنگ.»
· ماهی به حرف های رفیقش گوش می داد و تصور می کرد که پرنده ها ماهیان بزرگی اند که بدنشان از پرهای رنگارنگی پوشیده شده و می توانند پرواز کنند.
· ماهی بی صبرانه پرسید:
· «دیگر چی دیدی؟»
· قورباغه گفت:
· «گاوها را دیدم.
· گاوها چهار تا پا داشتند، شاخ داشتند، علف می خوردند و پستان های پر شیر داشتند.
· و آدم ها را دیدم.
· مردها را، زن ها را و بچه ها را.»
· او گفت و گفت و گفت تا اینکه تاریکی برکه را فرا گرفت.
· ولی ماهی شب تا سحر خوابش نبرد.
· کله اش از نورها، رنگها و عکس های زیبا پر بود.
· آه !
· کاشکی او هم می توانست، مثل قورباغه به تماشای جهان زیبا برود.
· روزها پشت سر هم گذشتند.
· قورباغه رفت و ماهی تنها ماند.
· ماهی ماند، با رؤیاهایش از پرنده های پرنده، گاوهای چرنده و حیوانات حیرت انگیزی که لباس و شال و کفش و کلاه دارند و دوستش آنها را آدم می نامد!
· تا اینکه یک روز، ماهی تصمیم نهائی خود را گرفت:
· «من باید آنها را ببینم!»،
· با خود گفت.
· «هر چه بادا باد!»
· ضربه نیرومندی با دمش بر آب زد، تن خود را از برکه بر کند و با یک پرش به ساحل افکند.
· افتاد روی علفهای خشک و گرم.
· هوا را گاز می زد ولی نمی توانست نفس بکشد و حتی نمی توانست بجنبد.
· «کمک! کمک!»، داد زد.
· قورباغه که در آن نزدیکی ها مشغول شکار پروانه بود، صدای او را شنید.
· خود را به او رساند، از دم او گرفت و با بسیج همه توانش، او را دو باره در آب انداخت.
· ماهی لحظه ای سرش گیج رفت و سپس نفس عمیقی کشید.
· آب سرد و زلال به آبشش هایش جاری شد و او دوباره آرام گرفت و با تکان دادن دم خود، به چپ و راست و بالا و پایین شنا کرد.
· انوار آفتاب خود را به گیاهان آبزی می رساندند و لکه های رنگین نور ـ نرماهنگ ـ روی آب برکه پیش می رفتند.
· ماهی حالا فهمیده بود که دنیای خودش زیباترین دنیاها ست!
· روی آب آمد و بدوستش که روی برگ پهن نیلوفر آبی لم داده بود و تماشایش می کرد، لبخند زد و گفت:
· «حق با تو بود. ماهی، ماهی است!»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر