۱۳۹۹ دی ۱۵, دوشنبه

درنگی در شعر از محمد علی بهمنی تحت عنوان «و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید!» (۱)

روایت محمد علی بهمنی از غزلش برای امام رضا(ع)

 
محمد علی بهمنی

( ۱۳۲۱ )
بندرعباس

درنگی

از

میم حجری

 

خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید

و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید!

 

 رشته ای از جنس همان رشته که بر گردن تو ست

چه سر وقت مرا هم به سر وعده کشید.

 

به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها

تپش تب زده ی نبض مرا می فهمید.

 

 آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد

مثل خورشید که خود را به دل من بخشید.

 

ما به اندازه ی هم سهم ز دریا بردیم

هیچ کس مثل تو و من به تفاهم نرسید.

 

خواستی شعر بخوانم، دهنم شیرین شد

ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید.

 

من که حتی پی پژواک خودم می گردم

آخرین زمزمه ام را همه ی شهر شنید.

      

پایان

ادامه دارد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر