محمد علی بهمنی
( ۱۳۲۱ )
بندرعباس
درنگی
از
میم حجری
خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید!
رشته ای از جنس همان رشته که بر گردن تو ست
چه سر وقت مرا هم به سر وعده کشید.
به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
تپش تب زده ی نبض مرا می فهمید.
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید.
ما به اندازه ی هم سهم ز دریا بردیم
هیچ کس مثل تو و من به تفاهم نرسید.
خواستی شعر بخوانم، دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید.
من که حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه ی شهر شنید.
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر