۱۳۹۹ آبان ۲۱, چهارشنبه

جادوگر کوچولو و آدم ها

 

قصص جادوگر کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری
 

·    با شکوه ترین جاده ای که جادوگر کوچولو در عمر خود دیده بود، جاده درختان سیب بود.

 

·    جادوگر کوچولو ساعات متوالی در جاده درختان سیب پیش می رفت و وقتی باد درختان را تاب می داد، یکی از سیب ها پائین می افتاد و جادوگر کوچولو برمی داشت و می خورد.

 

·    تا اینکه جاده درختان سیب به روستائی منتهی شد.

 

·    «روستای زیبائی دارید، شما!»، جادوگر کوچولو به آدم ها گفت.

 

·    آدم ها ـ اما ـ  نا خشنود بودند.

 

·    «ما از روستا خوش مان نمی آید»، روستائیان غرغرکنان می گفتند.

·    «همه چیز باید عوض شود و طور دیگر گردد

 

·    «اسب ها به کندی راه می روند»، یکی از آنها شکوه می کرد.

 

·    «درخت ها بسیار بلند اند»، یکی دیگر می گفت.

 

·    «خانه ها همیشه در محوطه واحدی ساخته می شوند»، یکی دیگر به شکوه می گفت.

 

·    بعضی ها از بزرگی گربه ها و کوچولویی موش ها شکوه داشتند.

 

·    جادوگر کوچولو تصمیم گرفت که اوضاع را عوض کند.

 

·    عصای جادویش را بیرون آورد و به جادوگری آغاز کرد.

 

·    «اجی مجی لاترجی»، گفت و اسب ها ششپا شدند.

 

·    خانه ها متحرک شدند و می توانستند با باد از جائی به جائی دیگر کوچ کنند.

 

·    درختان کوچولوتر شدند، به کوچولویی درختان انگور.

 

·    موش ها بزرگ و بزرگتر شدند و گربه ها کوچولو و کوچولوتر، آن سان می توانستند، خود را در سایه گل مروارید پنهان کنند.

 

·    مردم کف زدند و خوشحال شدند.

 

·    اما آدم ها، وقتی خواستند که اسب ها را به درشکه ببندند، قادر به گرفتن آنها نشدند.

 

·    اسب های ششپا به سرعت باد می دویدند و گرفتن شان کار آسانی نبود.

 

·    زن ها هم بر سر خانه ها با یکدیگر به دعوا پرداختند.

 

·    چون خانه ها متحرک بودند، مرتب جا عوض می کردند و آدم ها خانه خود را پیدا نمی کردند.

 

·    بچه ها اکنون دست شان به سیب ها می رسید و آنقدر سیب می خوردند که دل شان درد می گرفت.

 

·    موش ها می گریستند، چون برای سوراخ های شان بیش از حد بزرگ بودند.

 

·    گربه های بسیار کوچولو از پرنده ها هراس داشتند و همه اوقات، چشم شان را می بستند.

 

·    گربه ها فکر می کردند، که اگر چشم شان را ببندند، برای دیگران نا دیدنی می شوند.

 

·    «جادوگر کوچولو به داد ما برس!»، آدم ها به جادوگر کوچولو گفتند.

·    «این طوری نمی شود زندگی کرد

 

·    جادوگر کوچولو بار دیگر جادو را بی اثر کرد.

 

·    خانه ها دو باره ساکن ماندند، درخت ها رشد کردند و بلندتر شدند، اسب ها دو باره چهارپا شدند، گربه ها هیئت پیشین را به خود گرفتند و موش ها دوباره کوچولو شدند.

 

·    مردم روستا از این روز به بعد راضی و خشنودند و چیزها را ـ آنطور که هستند ـ می پسندند:

·    خانه ها را ساکن، اسب ها را چهارپا، گربه ها را بزرگ و موش ها را کوچولو.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر