قصص
نگهبان کوچولوی باغ وحش
جینا روک پاکو
· روزی از روزها رئیس باغ وحش دنبال نگهبان جدیدی برای باغ وحش می گشت.
· نگهبان پیر باغ وحش با طوطی گستاخ دعوا کرده بود و قهر کرده بود و رفته بود.
· مردهای بیشماری می خواستند که نگهبان باغ وحش باشند.
· رئیس باغ وحش همه آنها دعوت کرد.
· بعد همه آنها در دایره ای ایستادند و جانوران به تماشای شان پرداختند.
· «من زورمندتر از بقیه هستم»، یکی از مردها گفت.
· «من می توانم شیری را بر پشتم بنشانم و حمل کنم.»
· «من چاقتر از بقیه هستم»، یکی دیگر از مردها گفت.
· «حتی خرس هم نمی تواند مرا بر زمین زند.»
· «و من چابکتر از بقیه هستم»، مرد سوم گفت.
· «حتی اسب وحشی نمی تواند به گرد من برسد.»
· چهارمی خود را شجاعتر از بقیه می دانست.
· پنجمی خود را وقت شناستر از بقیه می دانست و ششمی گوش هایش سنگین بود و نمی شنید و می گفت:
· «زوزه گرگ ها برای من مسئله ای نیست!»
· رئیس باغ وحش نمی دانست که کدام یک را باید استخدام کند.
· جانوران اما می غریدند، جیغ می زدند، سوت می زدند.
· معلوم بود که چیزی برای گفتن دارند.
· «اینها می خواهند که من نگهبان باغ وحش باشم!»، یک نفر از پشت سر گفت و رئیس باغ وحش سر برگرداند و مرد کوچولویی را پشت سر خود دید.
· «تو؟»، بقیه خطاب به مرد کوچولو گفتند و زدند زیر خنده.
· «تو تاب تحمل فوت شپشی را ـ حتی ـ نداری!»
· «تو کوچولوتر از بقیه هستی!»، رئیس باغ وحش گفت.
· «چی از دستت برمی آید؟»
· «من زبان جانوران را بلدم!»، مرد کوچولو گفت و از خجالت صورتش سرخ شد.
· هیچکس نمی توانست باور کند که او زبان جانوران را بلد باشد.
· «اگر راست می گوید، باید صحت ادعای خود را ثابت کند»، غرغرکنان گفتند.
· مرد کوچولو دستش را به پشت گوشش برد و گوش داد.
· «ببر خاری به پا دارد!»، مرد کوچولو گفت.
· «ببر می خواهد که من خار را از پایش بیرون کشم!»
· «ببر می خواهد به جای صبحانه، تو را میل کند!»، مردی که خود را شجاعتر از همه جا زده بود، گفت.
· مرد کوچولو اما در نهایت آرامش وارد قفس ببر شد.
· او فاصله دو چشم طلائین ببر را با ظرافت تمام خاراند.
· بعد خم شد و خار را از پای ببر بیرون کشید.
· «خیلی ممنون!»، ببر گفت.
· «خواهش می کنم!»، مرد کوچولو در جوابش گفت.
· «کاری که نکردم!»
· «نه خیر!»، مردها داد زدند.
· «این یک مورد تصادفی بود.
· او باید بگوید که سگ دریائی چی برای گفتن دارد!»
· سگ دریائی بی تاب بود، نعره می کشید و خود را به اینور و آنور می انداخت.
· «سگ دریائی توپ می خواهد!»، مرد کوچولو گفت و توپی از جیب در آورد و به سوی سگ دریائی انداخت.
· سگ دریائی توپ را روی دماغش گرفت و شروع به بازی با آن کرد و شاد و خشنود گردید.
· طوطی رنگارنگ که قبلا بد اخلاق بود، پرید و روی شانه مرد کوچولو نشست.
· «قدمت روی چشم، خوش آمدی، صفا آوردی!»، طوطی رنگارنگ به مرد کوچولو گفت.
· «جانوران در مورد نگهبان باغ وحش تصمیم خود را گرفته اند!»، رئیس باغ وحش گفت.
· و مردهای دیگر را مرخص کرد.
· مرد کوچولو کلاه از سر برداشت و به جانوران تعظیم کرد.
· گرگ به احترام او ـ مثل سربازها ـ دست بالا بردند و پاس داد.
· زرافه ها تعظیم سه باره کردند.
· خرس قطبی درختی را به احترام او برانداخت.
· و خر هر چهار پایش را به هوا بلند کرد.
· «دلم می خواهد بدانم که تو چگونه زبان جانوران را یاد گرفته ای؟»، رئیس باغ وحش پرسید و دسته گلی را به مناسبت شروع همکاری تقدیم مرد کوچولو کرد.
· «دلیلش این است که من جانوران را دوست دارم و هرکس کسی را واقعا دوست داشته باشد، منظورش را بهتر از دیگران می فهمد»، مرد کوچولو در جواب رئیس باغ وحش گفت و بعد کلاهش را مرتب کرد و آغاز به کار کرد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر