قصص جادوگر کوچولو
جینا روک پاکو
· جادوگر کوچولو ـ سابقا ـ همیشه راضی و خشنود و خوشحال بود.
· اما اکنون، برخی اوقات غمگین و دلگرفته است.
· در این جور مواقع، لب جوی آب می نشیند، به شنای برگ ها در آب چشم می دوزد و می اندیشد:
· «سیب ها رسیده اند و من کسی را ندارم که سیبی را با او قسمت کنم.
· قارچ ها در بیشه ها رشد می کنند و بزرگتر می شوند.
· ولی کسی نیست که از این بابت شریک شادی من باشد.»
· جادوگر کوچولو تصور داشتن دوستی را از خاطر خسته خویش خطور می دهد و به زیبائی زندگی در کنار دوستی می اندیشد.
· «می خواهی دوست من باشی؟»، جادوگر کوچولو از پسرکی که در راه می بیند، می پرسد.
· «من دوستی دارم و اسمش خسرو است»، پسرک می گوید و راهش را می کشد و می رود.
· جادوگر کوچولو از روباه هم می پرسد، از گاو سپید و سیاه هم می پرسد، از بزغاله زنگوله دار هم می پرسد.
· اما آنها هم ـ همه ـ دوستی دارند، بعضی ها حتی نه یکی، بلکه دو تا دوست دارند.
· «خیلی خوب!»، جادوگر کوچولو ـ با دلخوری ـ زیر لب زمزمه می کند.
· «پس باید برای خودم دوستی جادو کنم.»
· عصای جادو را بلند می کند، ورد جادو را بر زبان می راند و فوری چشم هایش را می بندد.
· می خواهد که غافلگیر شود.
· وقتی جادوگر کوچولو چشم هایش را باز می کند، جغد کوچولویی را در کنار خود می بیند که نشسته است.
· «بختیاری مرا باش!»، جادوگر کوچولو با خود می گوید.
· «من امید داشتم که دوستم قدری بزرگتر از این باشد.»
· «دوست را ـ اصولا ـ نمی توان جادو کرد»، جغد کوچولوی شیرین زبان ـ به تأکید ـ می گوید و چشمان سوسیس رنگ خود را باز و بسته می کند.
· «دوست را باید ـ به هزار زحمت و مشقت ـ پیدا کرد.
· علاوه بر این، بزرگی و کوچکی دوست مهم نیست.»
· جادوگر کوچولو برای جلب دوستی جغد کوچولو تلاش می کند.
· آندو با هم ترانه می خوانند.
· جادوگر کوچولو جغد کوچولو را بر شانه خود می نشاند و به گردش می برد و شباهنگام ـ در زیر مهتاب ـ با هم می رقصند.
· جادوگر کوچولو ـ موقع رقص ـ همیشه باید مواظب باشد، تا مبادا پا روی پای جغد کوچولو بگذارد.
· تا اینکه بالاخره دوستی آندو قوام می یابد.
· اما ...
· روزی از روزها به جنگل کاج نزدیک می شوند.
· «نگاه کن!»، جغد کوچولو به جادوگر کوچولو می گوید.
· و غار تاریکی را در تنه کاج نشانش می دهد.
· «من دلم می خواهد، که آنجا زندگی کنم.»
· «اما»، جادوگر کوچولو ـ به اعتراض ـ می گوید.
· «تو نباید مرا تنها بگذاری.
· مگر تو دوست من نیستی!»
· «آره!»، جغد کوچولو می گوید و به سوی غار تاریک در تنه کاج پر می کشد.
· «من اما جغدم و جغدها باید در تنه درختان آشیان گیرند.
· همیشه چنین بوده است.
· لطفا مانع من نشو!»
· «اگر کسی دوست خود را واقعا دوست بدارد، پس باید به او کمک کند که خوشبخت باشد»، جادوگر کوچولو با خود می گوید.
· و به هنگام خدا حافظی، برای جغد کوچولو، گل سپیدی هدیه می کند.
· اما هر ماه ـ یک بار ـ به دیدن جغد کوچولو می رود.
· دوستی آندو همچنان و هنوز پا بر جا ست.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر