قصص جادوگر کوچولو
جینا روک پاکو
· یک بار در سال، در ساعتی میان روز و شب، وقتی که خورشید و ماه ـ همزمان ـ در آسمان به چشم می خورند، اجلاس وسیع همه جادوگران جهان برگزار می شود.
· اجلاس وسیع جادوگران در قله کوه بلندی، آنجا که ارواح مه خانه دارند، برگزار می شود.
· جادوگران با «اجی مجی لاترجی» به یکدیگر سلام می کنند.
· بعد کلاه جادوگری بر سر می کشند و جسله آغاز می شود.
· جادوگران از درختان بالا می روند، روی شاخه ها می نشینند و به هنرنمائی می پردازند.
· جادوگر کوچولو هم در اجلاس وسیع جادوگران حاضر شده بود.
· خفاش مهربانی او را به قله کوه برده بود.
· اما چون جادوگر کوچولو، در مقایسه با بقیه جادوگران بسیار کوچولو بود، فروتنانه در سایه نیلوفری نشسته بود و تماشا می کرد.
· جادوگر بزرگ که پالتوی ستاره دار داشت، اجی مجی گفت و از آستینش توپ های شیشیه ای رنگارنگی بیرون ریخت.
· «این که کاری نداشت»، جادوگری با کلاه آجرنگار گفت و بارانی از گل به راه انداخت.
· «ها!»، جادوگری دیگر گفت.
· «چه کاری آسانتر از این!» و آتشفشانی از دستش به راه انداخت.
· هر جادوگری تلاش داشت، که هنری بزرگتر از هنر جادوگر دیگر نمایش دهد.
· آنها از سنگ ها،
· موسیقی شگفت انگیزی جادو می کردند.
· ماهی های پرنده جادو می کردند.
· چرخ های شفاف را در هوا به چرخش وامی داشتند.
· سیب از چنار، سحر می کردند و آدمبرفی ها را به رقص کردی برمی انگیختند.
· جادوگر کوچولو شگفت زده تماشا می کرد.
· جانوران نیز با کنجکاوی نزدیکتر می آیند.
· اما جادوگران هر چه بیشتر جادو می کردند، به همان اندازه بد خو تر می شدند.
· «من بزرگ ترین جادوگر جهانم!»، جادوگری که ریش درازی داشت، نعره زنان بر لب راند و چناری را از گلدانی رویاند.
· «بزرگ ترین جادوگر جهان، نه تو، بلکه منم!»، جادوگری که شلوار گلدار داشت، به غرشی بر لب راند.
· «بفرمائید، ببینید!»
· و بلافاصله کشتی پرنده ای از فراز سرهای آنها عبور کرد.
· آنگاه جادوگری که پالتوئی ستاره نشان داشت، به خشم آمد و رعد خروشانی در آسمان به راه انداخت، که کلاه های جادو تکان خوردند.
· «بس کنید!»، جادوگر کوچولو به فریاد آمد.
· «جانوران را شما به ترس و وحشت می اندازید!»
· جادوگر کوچولو حق داشت.
· برای اینکه بز کوهی، موش خرمای کوهی و زاغچه های رام کوهی از ترس و وحشت فرار می کردند.
· جادوگران اما اعتنائی به این چیزها نداشتند.
· آنها به سوی یکدیگر بادکنک می انداختند و دماغ یکدیگر را به زور جادو درازتر می کردند.
· «باید کاری کرد!»، جادوگر کوچولو با خود اندیشید.
· او عصای جادویش را بلند کرد و اوراد جادو بر زبان راند:
· «اجی مجی لا ترجی!
· رگبار باران باید، تا دوباره صلح و آرامش برقرار شود!»
· آنگاه باران سیل آسائی بر اجلاس جادوگران جهان فروبارید.
· جادوگران کلاه جادو را تا خرخره پائین کشیدند و پا به فرار گذاشتند.
· بالاخره سکوت کوهستان دوباره برقرار شد و جانوران نیز دوباره بر گشتند.
· «خدا حافظ!»، جادوگر کوچولو ـ خطاب به جانوران ـ گفت، سوار خفاش شد و با رضایت خاطر و خشنودی به پرواز در آمد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر