مادرم از اوضاع مدرسه ی ما
هم
چیزی به پدرم نمی گفت.
او
هم
مثل نسرین خانم
همه چیز را در خودش می ریخت.
زنی مؤمن بود که نمازش قضا نمی شد.
ایمانش به این
که
برگی از درخت بی رأی خدا نمی افتد،
که
برگی از درخت بی رأی خدا نمی افتد،
خدشه دار نمی شد.
با
هر نمازش،
هم
دعا می کرد
هم
نفرین!
بعد از هر نماز،
دست هایش را به سمت سقف چندلی اتاق دراز می کرد
و
بلند بلند
زمزمه می کرد:
«یا کرام الکاتبین ...
یا باب الحوایج،
قرض مسلمین ادا بفرما،
مریضای اسلام شفا بفرما.
راضی نباش که بچه های معصوم مردم
سر بی شام
زمین بذارن!
تقاص مردمو از مسبباش بگیر، یا رحمان
و یا رحیم.»
سر بی شام
زمین بذارن!
تقاص مردمو از مسبباش بگیر، یا رحمان
و یا رحیم.»
پدرم
هم
آدم مغروری بود .
شب ها که مادرم دعا می کرد سربه سرش می گذاشت:
آدم مغروری بود .
شب ها که مادرم دعا می کرد سربه سرش می گذاشت:
«تو آسمون نه بانک هست نه هاسپیتال،
زن»
زن»
«استغفرالله ..»
بعضی شب ها
که
از زور گرسنگی غلت می زدم و خودم را به خواب می زدم، صدای پچ پچ شان را می شنیدم:
از زور گرسنگی غلت می زدم و خودم را به خواب می زدم، صدای پچ پچ شان را می شنیدم:
«اگه به دعا و دولا ـ راست شدن
کارمون روبه راه می شد دوباره برمی گشتم و این نشون کافری رو که رو پیشونی ام چسبوندن،
برمی داشتم.»
کارمون روبه راه می شد دوباره برمی گشتم و این نشون کافری رو که رو پیشونی ام چسبوندن،
برمی داشتم.»
«اینجوری که نمی مونه،
زندگی بالا و پایین داره.
حتما
خدا داره امتحانمون می کنه
تا
بچه ها از آب و گل در بیان.»
«چهارتان، زن!
با
التماس و باد هوا که از آب و گل در نمیان.»
التماس و باد هوا که از آب و گل در نمیان.»
«خدارو چه دیدی.
تا حالا که گذروندیم.»
«خدا قوت ...
مثل اینکه مملکت افتاده دست یک مشت دزد وکودتاچی
که
به صغیر و کبیررحم نمی کنن.»
«خدا بزرگه مرد.
ناامید نشو.»
«بله ...
یعنی که دهنمونو وا کنیم تا رزقمون از آسمون بریزه.»
«استغفرالله.»
«گفتیم،
وضع این مملکت درست میشه و دیگه هیچ جا توی این خراب شده شیش تا آدم تو طویله هایی مثل این اتاق تو خودشون نمی لولن تا زالوهایی که از رگ کارگرا...»
وضع این مملکت درست میشه و دیگه هیچ جا توی این خراب شده شیش تا آدم تو طویله هایی مثل این اتاق تو خودشون نمی لولن تا زالوهایی که از رگ کارگرا...»
«باز شروع نکن مرد ...»
«تو اتاقمونم باید بترسیم؟»
«خدا
جای حق نشسته.
حتما تقاص می گیره ...»
حتما تقاص می گیره ...»
« اوه ه ه ه،
حالا خدا ساله که جد اندر جد به انتظارتقاص خدا نشسته ایم!
از بس به آسمون نگاه کردیم چشممون سفید شد.»
«خدا از سرتقصیراتشون نگذره.»
«توی این خفقان سربازخونه ای
هنوز بلا ها مونده که سر مردم بیارن ...»
«این حرفارو نزن مرد.
این بچه ها اگه بیدار باشن،
یاد می گیرن یه جایی از زبونشون درمیره و
دوباره
زندان و بدبختی و مصیبتش برای ما می مونه. همین که زنده موندی و بالای سر زن و بچه هات هستی خدا رو شکر کن ...»
یاد می گیرن یه جایی از زبونشون درمیره و
دوباره
زندان و بدبختی و مصیبتش برای ما می مونه. همین که زنده موندی و بالای سر زن و بچه هات هستی خدا رو شکر کن ...»
«این بچه ها که بزرگ بشن
نباید
زیر بار این حقارتا برن. ای ی ی ی روزگار... که
چقدر آرزوهای مردم حقیر شده ...»
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر