۱۳۹۶ آذر ۲۷, دوشنبه

مردمان بی روح


عزیزنسین
ترجمه
ثمین باغچه بان

با
سپاس 
از
مرضیه ایرانی

هر وقت می دیدمش،
می گفت:
 «تا آدم به آمریکا نره،
به جایی نمی رسه»
 
نو جوانی بود،
بالاخره راهش را گیر آورد و به آمریکا رفت.
 
روز گذشته در خیابان دیدمش،
گفتم:
 زود برگشتی
 
گفت:
آره،
آمریکا جای موندن نیست.
 
 چرا؟
 
چونکه مردمونش خیلی مادی هستند.
اصلا روح ندارند.
 
 من می دونستم پسر خیلی باهوشی هستی،
اما انتظار نداشتم
 ظرف دو ماه 
به این موضوع پی ببری.
 
 چرا ....
فورا معلوم میشه.
ببین،
مثلا اگه تو آمریکا،
یه نفر تو خیابون غش کنه و بیفته،
کسی سرشو بر نمی گردونه، نگاهش کنه.
 
چرا؟
 
برای اینکه تو آمریکا،
هر کاری به اصطلاح یک تشکیلات مخصوص داره،
مسئولیت هر تشکیالتی هم روشنه....
به همین دلیل هم
 اگر کسی تو خیابان بیفته و غش کنه،
انگار نه انگار... 
هر کسی میره دنبال کار خودش...
میگن:
 ما مالیات می دیم 
برای چی؟
برای همین چیزها،
برای همین روزها...
باید آمبولانس مجهز بهداری با دکتر و پرستار بیاد 
و
 فورا 
مریض را به نزدیکترین بیمارستان شهرداری برسونه.
 
می خواستم بگویم: 
راس می گی،
واقعا مردمان بی روحی ین،
اما فرصت نشد،
چونکه تو یک شلوغی گیر افتادیم.
 
مردم،
دور یکی از خیابان های بزرگ استامبول
 سر یک چهار راه جمع شده بودند 
و
 از سر و کول هم بالا می رفتند 
و 
با هیجان و کنجکاوی 
گفتگو می کردند.
 
ازدحام چنان بود که رفت وآمد بند آمده بود
هر کسی هم می رسید به این جمع اضافه می شد.
 
همراه جوانم پرسید:
«چه خبره؟»
 
گفتم:
 به نظرم کولی ها دارن خرس میرقصونن..
این نمایش بومی
 امروزها 
از نو 
مد شده.
 
یکی ازمردم:
 فکر نکنم... 
دارن صابون لکه گیری می فروشن...
حتما فروشنده داره طرز استفاده شو نشون میده.
 
من کنجکاو شدم..
 
جمعیت را شکافتم و رفتم جلو،
زن جوانی افتاده بود رو زمین،
دندان هایش قفل شده بود،
دسته ایش را مشت کرده بود.
 
سیاهی چشم هایش دیده نمی شد،
بدنش مثل فنر کشیده می شد
 و
یک هو مثل مرغ سربریده پرت می شد به هوا 
با سر می افتاد به زمین.
 
به مردمی که دور این زن حلقه زده بودند،
نگاه کردم.
 
نیش همه شان باز بود،
گفتگو می کردند:
 چه کله محکمی داره ماشالا
 
چن دفه با مخ آومده رو زمین 
و 
انگار نه انگار...
 
یه چیکه خون از سرش نیومد.
 
 دهنشو،
دهنشو...
چه کفی کرده...
 
دامن زن بیچاره پس رفته بود و پر و پایش دیده می شد.
 
به جوانی که از آمریکا برگشته بود،
نگاه کردم،
چشمش به پر و پای زن جوان بود.
 
مردم گفتگو می کردند:
 
 یکی باید بره به کلانتری تلفن کنه...
 
 این دور و برها پلیس ملیس گیر نمیاد!...
 
بابا یه مسلمون نیست که بره یه لیوان آب خنک بیاره 
بریزه تو حلق این زن بیچاره؟...
 
یه بنده خدا گیر نمیاد که این بیچاره رو مشت و مال بده؟

 یه نفر باید بره به دکتر تلفن کنه...
 
صدای یک نفر از پشت شلوغی شنیده شد:
چه خبره جمع شدین؟
مگه دارن عنتر می رقصونن؟
 
ولش بیچاره رو... 
غشی یه..
.ولش کنین به حال خودش....
 
به خدا عجب مردمونی هستیم... 
یک نفر نیست که بره یه چیکه گلاب بیاره و بگیره جلو دماغ این بیچاره...
 
بازوی همراه جوانم را کشیدم 
و
 از تو شلوغی خارج شدیم.
او صبحتش را دامه داد:
 
داشتم چی می گفتم؟
آهان،
یادم اومد:
این آمریکایی ها مردمون بی روحی هستند.
و السلام


پایان
ویرایش
از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

۱ نظر: