۱۳۹۵ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

خوشا به دوست از سیاوش کسرائی


خوشا به دوست
سیاوش کسرائی

 پرنده بود
از این دشت تفته، پرزد و رفت

ستاره بود
بر این بام خفته، سر زد و رفت

سوار پی شده ای بود،
پیک مشتاقان
شبی ز کوچه ما بر گذشت، در زد و رفت

چو لاله بر تن و جان، پرده ی حریق گرفت
به روی کوه و کمر، پرچم خطر زد و رفت

خوشا به دوست که دربند جاودانی عشق
ز خون خویش
ـ به دیوار و در ـ
اثر زد و رفت

مباد سبزی ایامش آن که از سر کین
نهال نازک این باغ را تبر زد و رفت

چه بود در تب طاعونت، ای بلای سیاه
که آتش نفست، بار خشک و تر زد و رفت

شکوه نغمه ی ققنوس ما 
همایون باد
که بال خویش به 
خونشعله ی سحر
 زد و رفت

پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر