خوشا به دوست
سیاوش کسرائی
پرنده بود
از
این دشت تفته، پرزد و رفت
ستاره
بود
بر
این بام خفته، سر زد و رفت
سوار
پی شده ای بود،
پیک
مشتاقان
شبی
ز کوچه ما بر گذشت، در زد و رفت
چو لاله بر تن و جان، پرده ی حریق گرفت
به روی کوه و کمر، پرچم خطر زد و رفت
خوشا به دوست که دربند جاودانی عشق
ز خون خویش
ـ به دیوار و در ـ
اثر زد و رفت
مباد سبزی ایامش آن که از سر کین
نهال نازک این باغ را تبر زد و رفت
چه بود در تب طاعونت، ای بلای سیاه
که آتش نفست، بار خشک و تر زد و رفت
شکوه نغمه ی ققنوس ما
همایون باد
که بال خویش به
خونشعله ی سحر
زد و رفت
پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف
روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر