۱۳۹۳ آبان ۱۴, چهارشنبه

جادوگر کوچک و سیرک


جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

·        بعد از ظهر جمعه بود و نقاش باران،  پرده میان آسمان و زمین را رنگ خاکستری می زد.

·        جادوگر کوچک به سیرک رفت.

·        قضای سیرک روشن و شادی بخش بود.

·        نوازنده ها شیپور می زدند و اسب ها می رقصیدند.

·        میمونک ها سوار بر فیل ها به پیش می تاختند.

·        سگان دریائی با دماغ شان توپ بازی می کردند.

·        دلقکان خنده دار میان تماشاچیان سکندری خوران می چرخیدند.

·        و شیران زرین، یال شان را  شیرانه تکان می دادند.

·        جادوگر کوچک همه این چیزها را خوشایند می یافت.

·        ولی بیشتر از هر چیز از خرس قهوه ای رنگ خوشش می آمد که رو روک می راند.

·        اما بعد، جادوگری وارد صحنه سیرک شد که فراک ابریشمین در برداشت و خیلی مؤدب می نمود.

·        «خانم ها، آقایان!»، جادورگر سیرک گفت.

·        «من بهترین جادوگر جهان هستم.»

·        آنگاه قیافه غرورآمیزی به خود گرفت و عصای جادویش را بلند کرد.

·        جادوگر کوچک از این ادا و اطوار او به خشم آمد.

·        جادوگر سیرک گفت:
·        «اکنون می خواهم پنخ خرگوش پارسی از کلاهم به سحر و جادو بیرون بیاورم!»

·        «اجی مجی لاترجی!»، جادوگر کوچک ـ به زمزمه ـ فوری زیر لب گفت.

·        و وقتی جادوگر سیرک دست در کلاه لگنی اش برد، پنج قورباغه چاق و چله بیرون آورد.

·        جادوگر سیرک دست پاچه شد و به تته پته افتاد و تماشاچی ها دچار حیرت شدند.

·        «من بزرگترین جادوگر جهان هستم!»، با خشم و برانگیختگی فریاد زد و پا بر زمین کوبید.

·        «بنابرین اکنون از دستم گل ارکیده ای خواهم رویاند.»

·        جادوگر کوچک ـ اما ـ لبخند می زد.

·        «اجی مجی لاترجی!»، جادوگر خود پرست مغرور سیرک گفت و به جای گل ارکیده سیب زمینی بزرگی در دستش یافت.

·        تماشاچی ها زدند زیر خنده.

·        جادوگر سیرک تلاش دو باره ای آغاز کرد.

·        «من ثابت خواهم کرد که شاه جادوگران جهانم!»، جادوگر سیرک با صدای بلندی گفت.

·        «من با بلند کردن عصای جادو تاجی بر سر خواهم داشت!»

·        اما جادوگر کوچک این تلاش او را نیز ننقش بر آب ساخت.

·        در نتیجه، او به جای تاج شاهی بر سر، دو شاخ بد ریخت و زشت بر پیشانی یافت.

·        شاخی در سمت چپ و شاخی در سمت راست.

·        تماشاچی ها زدند زیر خنده و شیشه های خالی را به صحنه سیرک پرتاب کردند.

·        جادوگر خود خشنود کلافه شد و زد زیر گریه.

·        و چون دستمالی برای خشک کردن اشک هایش نداشت، اشک چشمانش را با فراکش خشک کرد.

·        وقتی جادوگر کوچک بیچارگی او را دید، خشمش ذوب گشت و فرونشست، مثل کره که در ماهتابه ذوب می شود.

·        «اجی مجی لا ترجی!»، جادوگر کوچک ـ زیر لب ـ زمزمه   کرد و جادوی جادو شده را آزاد ساخت.

·        جادوگر سیرک نمی دانست که چه شده که ناگهان پنج خرگوش پارسی از کلاهش بیرون زدند، گل ارکیده زیبائی در دستش روئید و به جای دو شاخ بد ریخت و زشت، تاجی بر سر یافت.

·        تماشاچی ها کف زدند و همه چیز دوباره رو به راه شد.

·        جادوگر سیرک اما هرگز به راز ماجرا واقف نشد.

·        اما از آن به بعد، خود خشنودی و خود شیفتگی را کنار گذاشت و آدم شد.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر