۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

یک سال خوش


لئو لیونی
برگردان سین  پرواز
ویرایش میم حجری


·        اواسط بهمن ماه، برای وینی و ویلی که دوقلو بودند، اولین روز پیاده روی در برف های زمستونی بود.

·        ویلی گفت:
·        «نگاه کن!
·        یه موش برفی! »   

·        وینی گفت:
·        «یک جارو هم دستشه! »

·        ولی بعد صدایی شنیدند که می گفت:
·        «من جارو نیستم .
·        اسم من وودی یه.
·        درختم من.»  

·        وینی و ویلی نمی توانستند آن چه را که می شنیدند ، باور کنند.
·        درخت سخنگو!

·        چند هفته بعد، تقریبا اوایل بهمن ماه، وقتی که دوباره به آنجا برگشتند، موش برفی آب شده بود.
·        اما درخت همچنان و هنوز همون جا بود .

·        درخت پرسید:
·        «آخ، شما دو تا!
·        چه خبرها؟»  

·        وینی و ویلی از اسطبل آقای مک بارنی گفتند و از گاوها، اسب ها، مرغ ها و خروس هایی که آن جا با هم زندگی می کردند، برای وودی نقل کردند .

·        در اسفند ماه  باد و باران دست بردار نبود.

·        اما وینی و ویلی مثل همیشه به دیدن وودی می رفتند.

·        درخت دوست آن ها شده بود .

·        یکی از روزها، وودی گفت:
·        «آه، چقدر خوبه باران!
·         من به باران خیلی احتیاج دارم.
·        به زودی بهار از راه می رسه.
·        کاسه صبرم لبریزه.
·        رویش جوانه هام را حس می کنم.  
·        و وقتی اردیبهشت بیاد، همه شاخه هایم غرق شکوفه می شن.»

·        وینی ـ حیرت زده ـ پرسید:
·        «از کجا می دونی که کدام شکوفه است و کدام برگ ؟»

·        آخه برای وینی همه جوانه ها شبیه هم بودند .

·        در خرداد ماه که وینی و ویلی برای دیدن وودی رفتند، یکصدا فریاد زدند:
·        «وای، وودی چه قدر زیبا شده ای!»

·        وودی با شاخه های سنگین از شکوفه و برگ، برگشت و گفت:
·        «آره، خرداد ماهه وهوا گرمه.»

·        بعد، هر سه با هم در تمام طول روز بازی کردند و با هم حرف زدند.

·        تو راه برگشت به خونه ویلی گفت:
·        «این خیلی بده که وودی نمی تونه راه بره.»

·        مدتی بعد وقتی وینی و ویلی دوباره به دیدن وودی رفتند، به اش گفتند:
·        «وودی، غمگینی؟
·        مرداد ماه را و تابستان را دوست نداری؟»

·        وودی گفت:
·        «چرا.
·        دوست دارم.
·        اما مردم مواظب آتش سیگارها و اجاق های پیک نیکی شان نیستند و خیلی از درخت ها آتش می گیرند و می سوزند.
·        چون درخت ها نمی توانند حرکت کنن و از آتش نجات یابند.»

·        وینی و ویلی به هم نگاهی کردند و به وودی گفتند:
·        «نگران نباش!
·        ما از تو حمایت می کنیم.»
  
·        این را گفتند و برای پیدا کردن شلنگ و آب به سمت اسطبل دویدند.

·        دریکی از صبح های شهریور ماه وینی و وینی فریادهایی را شنیدند:
·         «کمک!
·        کمک!
·        آتش!»

·        این صدای وودی بود.
·         
·        وینی و ویلی بسرعت، شیر آب را باز کردند و به سمت وودی دویدند.
·        شعله های آتش داشت به وودی می رسید.
·        اما وینی و ویلی به موقع رسیدند و آتش را خاموش کردند.

·        وودی با قدردانی رو کرد به آندو و گفت:
·        «ویلی، وینی!
·        خیلی خیلی ممنون از شما!»

·        شهریور ماه، ماه مسافرت بود و وینی و ویلی می خواستند که با پدر و مادرشان به کنار دریا بروند.

·        ولی اول باید با وودی خداحافظی می کردند.

·      وودی اما انگار خواب بود.

·        ویلی گفت:
·        «بهتره، بیدارش نکنیم.»  

·        برای همین، یادداشتی به شاخه اش بستند که توش نوشته بود:
·        «خدا حافظ وودی.
·        ما می خواهیم بریم کنار دریا.»

·        اواخر شهریور ماه، وقتی ویلی و ویلی برگشتند، شاخه های وودی پر از میوه های آبدار خوشبو بود.

·        وینی و ویلی با هیجان داد زدند:
·        «وای!
·        وودی، تو چه قدر سرت شلوغ بوده!»

·        وودی گفت:
·        «هرچه که دل تان می خواهد، میوه بچینید!»

·        وینی و ویلی هم میوه چیدند و سیر دل خوردند.
·        هیچی خوشمزه تر از میوه نبود.

·        وقتی بهمن ماه شد، پاییز دیگه رفته بود و زمستون داشت نزدیک می شد.
·        بادهای سرد و یخ برگ های وودی را می کندند.

·        وینی و ویلی گفتند:
·        «بیچاره وودی

·         وودی اما دلداری شان داد و گفت :
·        «نگران نباشید!  
·        سال دیگه یک عالمه برگ های تازه خواهم داشت، خواهید دید.»  

·        رفته رفته وودی همه برگ هایش را از دست داد.
·        ویلی به زمزمه در گوش وینی گفت:
·        «عید نزدیکه.
·        برای وودی چه هدیه ای بگیریم، که لایق بهترین دوست آدم باشه؟»

·        وینی گفت:
·        «من که به وودی یک تکه پنیر حسابی می دهم.»  

·         وینی نگاه عاقل اندر سفیهی به ویلی کرد و گفت:
·        «پنیر؟
·        درخت ها که پنیر نمی خورند!»

·        ویلی به خنده گفت:
·         «می دونم.
·        حالا هرچی باشه، مهم نیست.
·        مهم همون فکر هدیه دادن به دوسته، نه خود هدیه.»

·        فروردین ماه، عید از راه رسید.

·        وینی برای دادن هدیه به وودی به راه افتاد.

·        ویلی پرسید:
·        «این چیه؟»

·        وینی با لحن پیروزمندانه ای گفت:
·        «کود! »  

·        ویلی گفت:
·        «آه.
·        حالم بهم خورد! »  

·        وودی اما خندید و گفت:
·        «کود بهترین چیزیه که من لازم دارم و دوستش دارم.
·        باور کنید!»  

·        بعد نوبت ویلی شد.
·        ویلی جعبه ای پر از تخم گل به عنوان هدیه آورده بود تا دور تا دور وودی  بکارد.
·        وودی از هر دو تشکر کرد و هرسه باهم یک صدا فریاد زدند:
   «مبارک باد نوروز!»

·        وودی و وینی و ویلی هر سه حالا برای شروع سال خوش دیگری و بهتری، آماده بودند و سر حال و خوشحال بودند.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر