۱۳۹۹ مهر ۲۲, سه‌شنبه

پیکاسو سیم هاش قاطی اند. (۷)

  Rita Törnqvist-Verschuur | Schrijversgalerij - Literatuurmuseum


ریتا تورن کویست ـ فرشور 

(متولد ۱۹۳۵)

آمستردام، هلند

برنده جایزه «بوم طلائی»

(۱۹۹۳)

 برگردان

میم حجری

 

·    در اتاقم را بی سر و صدا می بندم.

 

·    مادر نباید صدای بسته شدن در اتاق را بشنود.

 

·    بعد، سر میز تحریر می نشینم و نقاشی می کنم.

 

·    همین جوری.

 

·    بی آنکه در باره اش اندیشیده باشم.

 

·    این تصویری است برای شخص خودم.

 

·    در حین نقاشی می بینم که چی از کار در می آید.

 

·    تصویر دختری می شود که به انجام کار دشواری مشغول است.

 

·    کار دشواری که کسی جز او، قادر به انجامش نیست و او در نهایت راحتی به انجام چنین کار دشواری می پردازد.

 

·    از دیدنش، موهای تنم سیخ می شوند.

 

·    به نقاشی ادامه می دهم.

 

·    در نهایت راحتی.

 

·    برای اولین بار همه مداد رنگی های خود را مورد استفاده قرار می دهم.

 

·    وقتی که تصویر به اتمام می رسد، آن را برمی گردانم و پشت رو در کشوی پائین میز، زیر انبوهی از دفاتر پنهان می کنم.

 

·    مادر نخواهد توانست، بگوید

·    که آن زشت است،

·    که چیزها با یکدیگر سازگار نیستند،

·    که بی دقتی به خرج داده ام.

 

·    او هیچ عیب و ایرادی به نقاشی من نخواهد گرفت.

·    برای اینکه او در تمام زندگی اش آن را نخواهد دید.

·    هیچکس دیگر هم آن را نخواهد دید.

 

·    این عکس فقط به من تعلق دارد و به نیت برد و باخت کشیده نشده است.

 

*****

 

·    بابا بزرگ استوت مجسمه می سازد.

·    مجسمه های شگفت انگیز.

·    سراسر خانه او از مجسمه پر است.

 

·    مادر بزرگ از مجسمه ها گردگری می کند.

 

·    آنقدر می سایدشان که برق می زنند و آدم نمی تواند از آنها دل بکند.

 

·    خانه آنها بوی کلیسا می دهد.

 

·    بابا بزرگ استوت مجسمه کوچکی به من هدیه کرده است.

·     زیباترین مجسمه ای را که تاکنون ساخته است.

·    مجسمه دخترکی که بر جنازه پرنده ای خم شده است و با پرنده مرده حرف می زند.

 

·    آن را من لب پنجره اتاقم گذاشته ام.

 

·    هر وقت که نگاهش می کنم، باید آب دهنم را غورت دهم و چشمانم را تنگ کنم.

·    همانطور که در برابر نور خورشید چشمانم را تنگ می کنم.

 

·    مادر اما می گوید که بابا بزرگ آن را خوب نساخته است.

 

·    او می گوید که پدرش نباید خودش را مجسمه ساز بزرگی بپندارد.

·    او داروفروشی بیش نیست که در دوره بازنشستگی به مجسمه سازی آغاز کرده است.

 

·    مادر از مجسمه های او بدش می آید.

 

·    او چشم دیدن حتی مجسمه دخترک را ندارد که بابا بزرگ به من هدیه کرده است.

 

·    من نمی دانم چطور می تواند کسی از دخترک من خوشش نیاید.

·    من نمی فهمم چگونه می تواند کسی مجسمه دخترک مرا ببیند و آب دهنش را نبلعد و چشم هایش را تنگ نبندد!

·    من نمی فهمم چطور می تواند کسی ادعا کند که آن خوب ساخته نشده است!

 

·    من فکر می کنم، که آن خیلی هم خوب ساخته شده.

 

·    هرکس می تواند ببیند که دخترک حرف های محبت آمیزی را به گوش پرنده مرده زمزمه می کند.

 

·    حتی می توان حرف های او را شنید.

·    حتی می توان دید که پرنده چقدر سردش است.

·    حتی می توان بدون لمس پرنده، سردی اندامش را حس  کرد.

 

·    من آرزو می کنم که حالا نزد بابا بزرگ استوت باشم و مجسمه هایش را گردگیری کنم، تا آنها همانطور برق بزنند که پس از گردگیری مادر بزرگ برق می زنند.

 

·    فقط باید دستمال گردگیری نرمی برداشت و بر پشت و باسن و شکم مجسمه ها مالید و احساس مندانه بر دماغ و لب ها و چانه و انگشت های دست ها و پاهای شان کشید و تمام اعضای اندام مجسمه ها را به واسطه دستمال گردگیری حس کرد.

 

·    مجسمه ها را باید نه با چشم ها، بلکه با دست های خود دید.

 

·    اگر من روزی کور شوم، می دانم که چکاره خواهم شد:

·    گردگیر مجسمه های موزه ای خواهم شد.

 

*****

 

·    مادر هم بعضی اوقات نقاشی می کند.

 

·    او همیشه موقع تلفن کردن، نقاشی می کند.

 

·    صفحه کاغذی برمی دارد و با خودنویسش با جوهر آبی سیر شروع به نقاشی می کند.

 

·    او همیشه عکس دختران بزرگی را می کشد که موهای فرفری درازشان به شانه ریخته است.

·    دخترانی

·    با لبان غنچه،

·    با دماغ های کوچک،

·     با چشمانی که مژه های دراز دارند

·    و

·    با گردن های باریک مزین به گردنبند مروارید.

 

·    او خودش نمی داند که نقاشی می کند.

 

·    برای اینکه او در تمام این مدت حرف می زند.

 

·    اما بعد از هر صحبت تلفنی عروسکی تجملی در روی میز باقی می ماند.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر