۱۳۹۹ مهر ۲۲, سه‌شنبه

ساشا و الیزابت (۱)

 دایرة المعارف روشنگری: ساشا و الیزابت (2) 

گوردون پاوزن وانگ

برگردان

میم حجری

 

·     ساشا بی تربیت ترین بچه محله بود.

 

·     ساشا به مردم بد و بیراه می گفت.

·     به جای رفتن به مدرسه ول می گشت.

·     با بچه های دیگر دعوا می کرد.

·      گل های باغچه ها را می کند و از میوه فروش محل میوه می دزدید.

 

·     علاوه بر اینها همه، آب دماغش همیشه جاری بود.

 

·     «بچه خیلی بی تربیتی است!»، میوه فروش محل می گفت.

·     دیگران هم بدون استثناء، نظر او را تأیید می کردند.

 

·     حتی پدر و مادر خود ساشا همین نظر را داشتند.

 

·     چون کسی دوستش نمی داشت، کسی حاضر نمی شد دوست او باشد.

·     و چون دوستی نداشت، چاره ای جز ولگردی نداشت.

·     در نتیجه روز به روز تحمل ناپذیرتر می شد.

 

·     «تقصیر خود او ست که کسی حاضر به دوستی با او نمی شود و تنها می ماند»، اهل محل می گفتند.

·     «از بسکه بچه بد اخلاقی است!»

 

·     «این تقصیر دیگران است که من به این روز افتاده ام»، ساشا با خود می گفت.

·     «هیچکس حاضر به دوستی و بازی با من نیست!»

 

·     در همان محل غیر از ساشا یکی دیگر هم زندگی می کرد که تنها و بی کس بود.

 

·     اسم او الیزابت بود.

 

·     الیزابت پیر پس از تصادف با ماشین، دیگر قادر به راه رفتن نبود.

 

·     از تصادف سال ها می گذشت.

 

·     دیری بود که الیزابت روی صندلی چرخدار می نشست و از طریق بافتنی بافتن روزگار می گذراند.

 

·     او برای اقوام و اهل محل بافتنی می بافت.

 

·     اما با گذشت زمان، قوه بینائی چشمانش هم از کار افتاده بود و نمی توانست ببیند و چون نابینا شده بود، دیگر نمی توانست بافتنی ببافد.

 

·     هر روز صبح، خواهر و یا شوهر خواهرش، پس از صرف صبحانه، صندلی چرخدارش را هل می دادند و به باغچه در حیاط پشتی خانه می بردند.

 

·     البته اگر برف و باران نمی بارید.

 

·     ضمنا پاکتی آب نبات به دستش می دادند.

 

·     وقت ناهار هم دوباره به خانه می بردند.

 

·     بعد از ظهرها را هم الیزابت در همان باغچه حیاط پشتی خانه می گذراند.

 

·     با او هم کسی معاشرت نمی کرد و تنها و بی کس و یار بود.

 

·     «برای چی زنده ام، کاش می مردم!»، الیزابت اغلب با خود می گفت.

·     «کسی که کاری از دستش برنمی آید، برای چی باید زنده باشد؟»

 

·     روزی از روزها، هنگام ظهر که همه بچه ها در مدرسه بودند، ساشا مثل همیشه ول می گشت و هوس کرده بود، ببیند که در پشت دیوار نیمه خراب چه خبر است.

 

·     از دیوار بالا رفته بود.

 

·     پشت این دیوار باغچه حیاط پشتی قرار داشت.

 

·     اگرچه قوه بینائی الیزابت کاهش یافته بود، اما قوه شنوائی اش دو چندان شده بود.

 

·     الیزابت متوجه شد که یکی بالای دیوار نشسته و آب دماغش را مرتب بالا می کشد.

 

·     «کسی آن بالا ست؟»، الیزابت پرسید.

 

·     «نه، جغد ابله، کسی اینجا نیست»، ساشا در پاسخ پرسشش گفت.

 

·     الیزابت از احساس حضور غیرمنتظره کسی در آنجا، چنان شاد شده بود، که پاسخ بی شرمانه ساشا را نشنیده گرفت.

 

·     صدای کودکانه ای به او پاسخ داده بود، کودکی به او نزدیک شده بود و الیزابت شیفته بچه ها بود.

 

·     «چه خوب که تو به دیدن من آمده ای!»، الیزابت با لحن مهرباری گفته بود.

 

·     ساشا دستپاچه شده بود.

 

·     چنین برخوردی را از کسی انتظار نداشت.

 

·     کسی را «جغد ابله» بنامی و او از شنیدن توهین تو به جای خشمگین گشتن، به وجد آید!

 

·     هرگز ساشا ندیده بود که کسی از دیدنش به وجد آید.

 

·     ساشا فکر کرده بود که پشت دیوار، حیاط کلیسا ست.

 

·     فلاخنش را که برای پرتاب شن به پیر زن از جیب شلوارش بیرون آورده بود، دوباره در جیب گذاشت.

 

·     چگونه می توان به سوی کسی سنگ انداخت که از دینت به وجد می آید؟

 

·     «اسم من الیزابت است»، پیر زن که در صندلی چرخدار نشسته بود، گفت.

·     «اسم تو چیه؟»

 

·     ساشا شرمزده اسمش را گفت.

 

·     «ساشا نمی دانی که از معاشرت با تو چقدر خوشحال می شوم.

·     آب نبات دوست داری؟»

 

·     ساشا البته که از آب نبات خوشش می آمد.

 

·     از این رو فوری خود را به صندلی چرخدار رسانده بود.

 

·     «مرا باید ببخشی، اگر موقع صحبت کردن به جای دیگری نگاه کنم»، الیزابت گفته بود.

·     «من دیگر نمی توانم ببینم.»

 

·     ساشا فکر کرده بود که الیزابت کلک می زند.

 

·     با سوء ظن زبانش را بیرون آورده بود.

 

·     اما الیزابت واکنشی نشان نداده بود.

 

·     ساشا کلافه شده بود.

 

·     «اصلا نمی بینی؟»، ساشا پرسیده بود.

 

·     «اصلا نمی بینم»، الیزابت جواب داده بود.

·     «اما درعوض، قوه شنوائی، لامسه و بویائی ام بهتر از بقیه آدم ها ست.

·     دستت را به من بده!

·     از دستت می توانم سن و سال تو را حس کنم.»

 

·     ساشا دست نشسته و کثیفش را به دست پیر زن داد.

 

·     الیزابت دست ساشا را در دستان پر چین و چروکش گرفت و لحظه ای به فکر فرو رفت.

 

·     «هشت سال داری!»، الیزابت گفت.

 

·     «درست است!»، ساشا حیرت زده گفت.

·     «چنین کاری از دست من برنمی آمد.»

 

·     «تو اما در نابینائی تمرین نکرده ای!»، الیزابت گفت.

·     «تو به اندازه من دستان بچه ها را در دست نگرفته ای.

·     من هفت سال تمام در بیمارستان کودکان کار کرده ام.

·     علاوه بر آن، خودم هم چهارتا بچه بزرگ کرده ام.»

 

·     «آنها در خانه پشتی سکونت دارند؟»، ساشا پرسید و با چانه اش به خانه اشاره کرد.

 

·     «آخ، نه!»، الیزابت به آهی گفت.

·     «دخترم در نه سالگی سرخک گرفت و مرد.

·     پسرانم هم در جنگ کشته شدند.»

 

·     ساشا لحظه ای اندیشناک پیر زن را نگاه کرد، بعد پرسید:

·     «چرا تو در این چرخ نشسته ای؟»

 

·      «پشتم صدمه دیده، ستون فقراتم»، الیزابت گفت.

 

·     «ترمز هم دارد؟»، ساشا کنجکاوانه پرسید.

 

·     «آره»، الیزابت گفت و ترمز را لمس کرد.

·     «من اما همیشه همین جا در باغچه می نشینم.»

 

·     «اگر بخواهی هل می دهم و در باغچه دوری می زنیم»، ساشا با عدم اطمینان گفت.

 

·     «چه بهتر از این که اندکی به گل های سرخ نزدیک شویم!»، الیزابت به آهی گفت.

·     «آه چه عطری دارند، گل های سرخ!»

 

·     ساشا ترمز را آزاد ساخت و صندلی چرخدار الیزابت را در باغچه هل داد.

·     ضمنا صدای ویراژ ماشین را در آورد.

·     مهارت خاصی در این کار داشت.

·     آنسان که انگار موتور ماشین واقعی در کار بود.

 

·     اما هنوز به بوته های گل سرخ نرسیده بودند که پنجره ای گشوده شد و صدای خشمگینی به گوش رسید:

·     «الیزابت برای چه توله سگ را به باغچه راه داده ای؟»

 

·     «اینکه کار بدی نمی کند»، الیزابت گفت.

·     «او به خواست خود من مرا به پای بوته های گل سرخ می برد.»

 

·     «حتما باید بی تربیت ترین بچه محل را به باغچه خانه مان راه دهی؟»

 

·     «تو اشتباه می کنی»، الیزابت به آرامی گفت.

·     «این نه توله سگ است و نه بی تربیت!»

 

·     «تو از کجا می توانی بدانی»، کسی که در پنجره بود، با صدای گرفته گفت.

·     بعد پنجره را بست.

·     همین وبس.

 

·     ساشا صندلی چرخدار را هل داد و الیزابت را به پای بوته های گل سرخ رساند.

 

·      «خیلی عالی است!»، الیزابت گفت.

·     «چه عطری!

·     بو کن!»

 

·     ساشا به بو کردن گل ها پرداخت.

 

·     حق با الیزابت بود.

 

·     گل های سرخ بوی خیلی خوشایندی داشتند.

 

·     «من از دیرباز دلم می خواست که پای بوته های گل سرخ بیایم»، الیزابت با احساس خوشبختی فوق العاده بر زبان راند.

·     «اما کسی برای من وقت نداشت.

·     قصه بلبل و گل سرخ را شنیده ای؟»

 

·     ساشا آن را نشنیده بود و از الیزابت خواست که برایش نقل کند.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر