گوردون پاوزن وانگ
برگردان
میم حجری
· ساشا بی تربیت ترین بچه محله بود.
· ساشا به مردم بد و بیراه می گفت.
· به جای رفتن به مدرسه ول می گشت.
· با بچه های دیگر دعوا می کرد.
· گل های باغچه ها را می کند و از میوه فروش محل میوه می دزدید.
· علاوه بر اینها همه، آب دماغش همیشه جاری بود.
· «بچه خیلی بی تربیتی است!»، میوه فروش محل می گفت.
· دیگران هم بدون استثناء، نظر او را تأیید می کردند.
· حتی پدر و مادر خود ساشا همین نظر را داشتند.
· چون کسی دوستش نمی داشت، کسی حاضر نمی شد دوست او باشد.
· و چون دوستی نداشت، چاره ای جز ولگردی نداشت.
· در نتیجه روز به روز تحمل ناپذیرتر می شد.
· «تقصیر خود او ست که کسی حاضر به دوستی با او نمی شود و تنها می ماند»، اهل محل می گفتند.
· «از بسکه بچه بد اخلاقی است!»
· «این تقصیر دیگران است که من به این روز افتاده ام»، ساشا با خود می گفت.
· «هیچکس حاضر به دوستی و بازی با من نیست!»
· در همان محل غیر از ساشا یکی دیگر هم زندگی می کرد که تنها و بی کس بود.
· اسم او الیزابت بود.
· الیزابت پیر پس از تصادف با ماشین، دیگر قادر به راه رفتن نبود.
· از تصادف سال ها می گذشت.
· دیری بود که الیزابت روی صندلی چرخدار می نشست و از طریق بافتنی بافتن روزگار می گذراند.
· او برای اقوام و اهل محل بافتنی می بافت.
· اما با گذشت زمان، قوه بینائی چشمانش هم از کار افتاده بود و نمی توانست ببیند و چون نابینا شده بود، دیگر نمی توانست بافتنی ببافد.
· هر روز صبح، خواهر و یا شوهر خواهرش، پس از صرف صبحانه، صندلی چرخدارش را هل می دادند و به باغچه در حیاط پشتی خانه می بردند.
· البته اگر برف و باران نمی بارید.
· ضمنا پاکتی آب نبات به دستش می دادند.
· وقت ناهار هم دوباره به خانه می بردند.
· بعد از ظهرها را هم الیزابت در همان باغچه حیاط پشتی خانه می گذراند.
· با او هم کسی معاشرت نمی کرد و تنها و بی کس و یار بود.
· «برای چی زنده ام، کاش می مردم!»، الیزابت اغلب با خود می گفت.
· «کسی که کاری از دستش برنمی آید، برای چی باید زنده باشد؟»
· روزی از روزها، هنگام ظهر که همه بچه ها در مدرسه بودند، ساشا مثل همیشه ول می گشت و هوس کرده بود، ببیند که در پشت دیوار نیمه خراب چه خبر است.
· از دیوار بالا رفته بود.
· پشت این دیوار باغچه حیاط پشتی قرار داشت.
· اگرچه قوه بینائی الیزابت کاهش یافته بود، اما قوه شنوائی اش دو چندان شده بود.
· الیزابت متوجه شد که یکی بالای دیوار نشسته و آب دماغش را مرتب بالا می کشد.
· «کسی آن بالا ست؟»، الیزابت پرسید.
· «نه، جغد ابله، کسی اینجا نیست»، ساشا در پاسخ پرسشش گفت.
· الیزابت از احساس حضور غیرمنتظره کسی در آنجا، چنان شاد شده بود، که پاسخ بی شرمانه ساشا را نشنیده گرفت.
· صدای کودکانه ای به او پاسخ داده بود، کودکی به او نزدیک شده بود و الیزابت شیفته بچه ها بود.
· «چه خوب که تو به دیدن من آمده ای!»، الیزابت با لحن مهرباری گفته بود.
· ساشا دستپاچه شده بود.
· چنین برخوردی را از کسی انتظار نداشت.
· کسی را «جغد ابله» بنامی و او از شنیدن توهین تو به جای خشمگین گشتن، به وجد آید!
· هرگز ساشا ندیده بود که کسی از دیدنش به وجد آید.
· ساشا فکر کرده بود که پشت دیوار، حیاط کلیسا ست.
· فلاخنش را که برای پرتاب شن به پیر زن از جیب شلوارش بیرون آورده بود، دوباره در جیب گذاشت.
· چگونه می توان به سوی کسی سنگ انداخت که از دینت به وجد می آید؟
· «اسم من الیزابت است»، پیر زن که در صندلی چرخدار نشسته بود، گفت.
· «اسم تو چیه؟»
· ساشا شرمزده اسمش را گفت.
· «ساشا نمی دانی که از معاشرت با تو چقدر خوشحال می شوم.
· آب نبات دوست داری؟»
· ساشا البته که از آب نبات خوشش می آمد.
· از این رو فوری خود را به صندلی چرخدار رسانده بود.
· «مرا باید ببخشی، اگر موقع صحبت کردن به جای دیگری نگاه کنم»، الیزابت گفته بود.
· «من دیگر نمی توانم ببینم.»
· ساشا فکر کرده بود که الیزابت کلک می زند.
· با سوء ظن زبانش را بیرون آورده بود.
· اما الیزابت واکنشی نشان نداده بود.
· ساشا کلافه شده بود.
· «اصلا نمی بینی؟»، ساشا پرسیده بود.
· «اصلا نمی بینم»، الیزابت جواب داده بود.
· «اما درعوض، قوه شنوائی، لامسه و بویائی ام بهتر از بقیه آدم ها ست.
· دستت را به من بده!
· از دستت می توانم سن و سال تو را حس کنم.»
· ساشا دست نشسته و کثیفش را به دست پیر زن داد.
· الیزابت دست ساشا را در دستان پر چین و چروکش گرفت و لحظه ای به فکر فرو رفت.
· «هشت سال داری!»، الیزابت گفت.
· «درست است!»، ساشا حیرت زده گفت.
· «چنین کاری از دست من برنمی آمد.»
· «تو اما در نابینائی تمرین نکرده ای!»، الیزابت گفت.
· «تو به اندازه من دستان بچه ها را در دست نگرفته ای.
· من هفت سال تمام در بیمارستان کودکان کار کرده ام.
· علاوه بر آن، خودم هم چهارتا بچه بزرگ کرده ام.»
· «آنها در خانه پشتی سکونت دارند؟»، ساشا پرسید و با چانه اش به خانه اشاره کرد.
· «آخ، نه!»، الیزابت به آهی گفت.
· «دخترم در نه سالگی سرخک گرفت و مرد.
· پسرانم هم در جنگ کشته شدند.»
· ساشا لحظه ای اندیشناک پیر زن را نگاه کرد، بعد پرسید:
· «چرا تو در این چرخ نشسته ای؟»
· «پشتم صدمه دیده، ستون فقراتم»، الیزابت گفت.
· «ترمز هم دارد؟»، ساشا کنجکاوانه پرسید.
· «آره»، الیزابت گفت و ترمز را لمس کرد.
· «من اما همیشه همین جا در باغچه می نشینم.»
· «اگر بخواهی هل می دهم و در باغچه دوری می زنیم»، ساشا با عدم اطمینان گفت.
· «چه بهتر از این که اندکی به گل های سرخ نزدیک شویم!»، الیزابت به آهی گفت.
· «آه چه عطری دارند، گل های سرخ!»
· ساشا ترمز را آزاد ساخت و صندلی چرخدار الیزابت را در باغچه هل داد.
· ضمنا صدای ویراژ ماشین را در آورد.
· مهارت خاصی در این کار داشت.
· آنسان که انگار موتور ماشین واقعی در کار بود.
· اما هنوز به بوته های گل سرخ نرسیده بودند که پنجره ای گشوده شد و صدای خشمگینی به گوش رسید:
· «الیزابت برای چه توله سگ را به باغچه راه داده ای؟»
· «اینکه کار بدی نمی کند»، الیزابت گفت.
· «او به خواست خود من مرا به پای بوته های گل سرخ می برد.»
· «حتما باید بی تربیت ترین بچه محل را به باغچه خانه مان راه دهی؟»
· «تو اشتباه می کنی»، الیزابت به آرامی گفت.
· «این نه توله سگ است و نه بی تربیت!»
· «تو از کجا می توانی بدانی»، کسی که در پنجره بود، با صدای گرفته گفت.
· بعد پنجره را بست.
· همین وبس.
· ساشا صندلی چرخدار را هل داد و الیزابت را به پای بوته های گل سرخ رساند.
· «خیلی عالی است!»، الیزابت گفت.
· «چه عطری!
· بو کن!»
· ساشا به بو کردن گل ها پرداخت.
· حق با الیزابت بود.
· گل های سرخ بوی خیلی خوشایندی داشتند.
· «من از دیرباز دلم می خواست که پای بوته های گل سرخ بیایم»، الیزابت با احساس خوشبختی فوق العاده بر زبان راند.
· «اما کسی برای من وقت نداشت.
· قصه بلبل و گل سرخ را شنیده ای؟»
· ساشا آن را نشنیده بود و از الیزابت خواست که برایش نقل کند.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر