محمدبن بهاءالدین محمد مولوی بلخی (۶۰۴ ـ ۶۷۲ هجری قمری)
متخلص به «خاموش» و «خَموش» و «خامُش»
تحلیلی
از
شین میم شین
مولانا
آنچه از عالم عِلوی است، من آن می گویم
رخت خود باز بر آنم که همان جا فکنم
من از عالم بالا آمده ام و قصد برگشت به زادگاه خود را دارم.
مولا
به سؤالاتی که طرح کرده، اکنون جواب می دهد:
بشر
بر خلاف ادعای کریم در قرآن نه منشاء خاکی، بلکه منشاء افلاکی دارد.
معنای زندگی بشر
هم
برگشت به اصل افلاکی خویش است.
مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
معنی تحت اللفظی:
بشر نه از خاک، بلکه از افلاک است.
روح بشر بسان پرنده ای برای مدت محدودی در قفس جسم زندانی است.
کسب و کار عرفان
ذوب اقطاب دیالک تیکی (در این بیت شعر، جسم و جان) در یکدیگر و تخریب دیالک تیک مربوطه،
ضمن وارونه سازی آن است.
در دیالک تیک ماده و روح (وجود و شعور)، نقش تعیین کننده در تحلیل نهایی از آن ماده (وجود) است.
روح و شعور
انعکاس وجود است.
نخست باید جسمی باشد، تا واقعیت را در آیینه مغز خود منعکس کند و بیندیشد.
عرفان اما این دیالک تیک را وارونه می سازد:
عرفان نقش تعیین کننده را از آن روح (شعور) جا می زند و ماده ( وجود) را،
در این بیت شعر، جسم را فانی و روح را باقی قلمداد می کند.
درست به همین دلیل
روح بسان پرنده ای از افلاک کذایی می آید و در قفس جسم جا می گیرد تا دوباره قفس تن را بشکند و (پس از مرگ) به افلاک برگردد
و
این در قاموس عرفان، معنای زندگی است:
معنای زندگی
بدین طریق
تخریب دیالک تیک اسارت و آزادی روح است.
این عملا مبتنی بر تقدم روح بر جسم است.
این همان خرافه ایدئالیستی ـ مذهبی است.
روح در هیئت الله قبل از ساختن تندیس حوا و آدم وجود داشته است.
ماده و جسم
ثانوی است
و
روح و شعور
اولین است.
ایراد این خرافه، فراموش کردن تقدم خاک بر تندیس حوا و ادم است.
الله و جبرئیل
تندیس حوا و آدم را از خاک می سازند و نه هیچ.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر